در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

تقدیم به عشق زندگیم

به پسرم : 

در طول روز سرم شلوغ بود  

وقت نداشتم که با تو بازی کنم  

وقتی از من می خواستی کمی با تو بازی کنم  

من برای تو وقتی نداشتم ٬ 

من لباسهای تو را می شستم ٬خیاطی می کردم و می پختم ٬ 

اما وقتی تو کتاب عکس دارت را می آوردی ٬ 

واز من خواهش می کردی که خوشی هایت را با من تقسیم کنی ٬ 

می گفتم :کمی بعد ٬پسرم . 

من شب با احتیاط تو رادر رختخوابت می گذاشتم و 

دعاهای تو را می شنیدم ٬چراغ را خاموش می کردم . 

سپس به آرامی به روی نوک انگشتانم به طرف در می رفتم ... 

آرزو می کردم که کاش بیشتر بمانم ... 

برای اینکه زندگی کوتاه است ٬سال ها از پی هم می گذرند ... 

یک پسر بچه کوچک اینقدر سریع بزرگ می شود . 

 

و حالا تو  پیر زنی هستی تنها  

اودیگر در کنارتو نیست ٬ 

که رازهای گرانبهایش را محرمانه به تو بگوید. 

کتاب های عکس دارکنار گذاشته می شوند ٬ 

دیگر بازی کردنی در کار نیست ٬نه بوسه شب بخیر ٬نه دعایی برای شنیدن . 

که همه ی آنها به سال های گذشته تعلق دارند . 

زمانی دست های من مشغول کار بودند ٬اما حالا بیکار هستند  

روزها دراز است و پر کردن اوقات بیکاری مشکل . 

کاش می توانستم به گذشته برگردم و 

چیزهای کوچکی که از من می خواستی را برایت انجام دهم!  

(منبع:۹۳داستان کوتاه برای تلطیف قلب ها ونشاط روح زنان)  

  

پ ن:هفته قبل وقتی عماد را بردم مهد بازم به سختی ازم جدا شد لحظه آخر که داشتم ازش جدا میشدم دیدم موهاش به شدت به هم ریخته شده ٬یک شانه کوچیک چوبی که یک عروسک کوچیک چوبی هم ازش آویزونه و خودم هم خیلی دوسش دارم و مدتهاست تو کیفمه را در آوردم و موهاشو شانه کردم و بعد بهش گفتم می خوای این شانه مال تو باشه و اون شانه را گذاشتم تو کیف مهد کودکش ...مدتیه صبح ها راحتتر ازم جدا میشه خودش از ماشین پیاده میشه و گاهی هم که من می خوام کیفشو کمکش ببرم میگه :شما زحمت نکشین خودم میبرمش ...چند روز پیش بهم گفت :مامان من وقتی تو مهد کودکم و دلم برات تنگ میشه اون شانه را از تو کیفم در میارم و موهام را باهاش شانه می کنم و بعد بوسش می کنم ....یعنی دارم تو را بوس می کنم ... 

دیروز هم بهم گفت من شانه را از کیفم در آوردم با اون عروسکش حرف میزدم تو صدامو میشنیدی ... 

فکر می کنم اون شانه یک جورایی بهش آرامش میده ...

 

تست شخصیت شناسی

این تست فقط ۳پرسش دارد و جواب ها شمارا شگفت زده خواهند کرد .جواب ها را نخوانید زیرا مغز مانند چترنجات عمل می کند ٬وقتی که باز است بهترکار می کند پس اگر به جواب ها نگاه کنید نتیجه درستی نخواهید گرفت .اکنون یک قلم و کاغذ بردارید و جواب ها را بنویسید (البته می توانید جواب ها را در ذهنتان نگه دارید ). 

این یک تست صادقانه است که اطلاعات زیادی از خودتان به شما می دهد حالا شروع کنید ...!! 

۱.نام این حیوانات را به ترتیب علاقه خود قرار دهید : 

                                                        گاو - ببر - اسب - گوسفند - موش   

  

۲.یک کلمه برای توصیف اسامی زیر بنویسید: 

                                                           سگ ـگربه ـموش صحرایی ـ قهوه ـ دریا 

 

۳.به کسانی فکر کنید (کسانی که شما را بشناسند و برای شما مهم باشند٬همسر ٬پدر ٬مادر ٬خواهر ٬بهترین دوست و..)وآن ها را به رنگ های زیر ربط دهید : 

                                                                 زرد ـ نارنجی ـ قرمزـ  سفید ـ سبز   

 

توجه:جواب های شما باید دقیقا همانی باشد که مطلوب شماست . 

حالا تعابیر و تفاسیر جواب هایتان را در ادامه مطلب بخوانید . 

 

ادامه مطلب ...

چراغ ماه

           آینده به آنهایی تعلق دارد که به زیبایی آرزوهایشان اعتقاد دارند

 

چراغ ماه 

چراغ ماه امشب در نیامد  

صدایی از عبوری در نیامد  

 

تمام کوچه ها خالی شده است  

زبرگی ناله ای امشب نیامد  

 

نمی دانم چه امد بر سر مرغ شب آواز  

که آوازی زبومی در نیامد  

 

تمام شهر ساکت مانده امشب  

زمرگی هم فغانی بر نیامد  

 

زمان در ماتم و اندوه است امشب  

که میلادی به بانگی در نیامد  

 

ستاره تا ستاره بی ستاره  

در این تاریکی شب نیست حتی یک ستاره  

 

کسی می آید آیا امشب از ره ؟ 

بیا ای چشمها در انتظارت  ...بیا تابی نماندست  

 

تو ای ماه شب من نازنینم  

که بی تو شهر قلبم هست تاریک  

 

بیا یک شب مرا یاری بده  

    ...برایم مهربانی کن  

 

بیا یک شب در این غربت سرایم  

        ...برایم ماه تابی کن  

 

                              بیا و مژده خورشید فردا را بیاور  

 

بازم از همون شعر های بی مزه خودمه ببخشید . 

چند روزی سرم شلوغ بود نشد آپ کنم ببخشید خیلی چیز ها هست که می خوام بنویسم اما الان هم باید برم اگه شد بعدا دوباره میام یک تست خود شناسیه میذارم تو وبم تا خودتون را بهتر بشناسین . 

بزرگترین آرزو

                بزرگترین آرزوهای من در آن دور دست ها زیر نور خورشید است  

                        ممکن است هیچ وقت به آن آرزوها نرسم 

                             اما من می توانم به بالا نگاه کنم و زیبایی آنها را ببینم  

                                          آنها را باور کنم و برای رسیدن به آنها تلاش کنم     

 

نامه یک مادر به دنیا       

دنیای عزیز: 

پسر من امروز به مهد کودک میرود .تا یک مدت مهد برای او عجیب و تازه خواهد بود .آرزو می کنم که ای کاش با او ملایم باشی . 

می دانی که تا حالا او سلطان خانه بوده است .او رئیس خانواده بود . 

همیشه مرحمی بر زخم هایش بوده ام و همیشه دردهای او را تسکین می دادم . 

اما حالا ـ شرایط تغییر میکند . 

امروز صبح از پله ها پایین می رود ٬به من دست تکان میدهد و وارد ماجراهای بزرگ زندگی خود می شود که احتمالا جنگ و تراژدی و غم و غصه در پی دارد. 

برای زندگی کردن در این دنیا او باید اراده داشته باشد و لازمه ی آن اراده عشق و ایمان و جرات است . 

بنابر این ٬ای دنیا ٬آرزو می کنم طوری دست جوان او را بگیری و چیزهایی را به او یاد بدهی که باید یاد بگیرد .به او یاد بده ـ اما با ملایمت ٬اگر می توانی به او بیاموز که در مقابل هر آدم رذلی یک قهرمان قرار دارد ؛ و این که در مقابل هر سیاستمدار متقلب یک رهبر متعهدقرار دارد؛و در کنار هر دشمن دوستی هست . 

شگفتی های موجود در کتاب ها را به او یاد بده.   

به  او فرصت بده تا در مورد راز ابدی پرندگان آسمان ٬زنبورها ی عسل که در زیر نور خورشید کار می کنند ٬و گل های باغ های سرسبز اندیشه کنه . 

به او یاد بده که شکست خوردن شرافتمندانه تر از تقلب کردن است. 

به او یاد بده که به عقاید خود ایمان داشته باشد ٬حتی اگر دیگران به او بگویند که عقاید تو اشتباه  هستند ٬به او یاد بده که جسم خود را به کسی بفروشد که در مزایده برنده شده است ٬اما هرگز بر قلب و روح خود قیمتی نگذارد . 

ای دنیا ٬همه چیز را با ملایمت به او یاد بده ٬اما او را نوازش نکن ٬زیرا مرغوبیت پولاد در برابر آتش معلوم می شود . 

ای دنیا این سفارش مهمی است ٬اما ببین چه کار می توانی بکنی ٬او یک پسر بچه کوچک ٬لطیف و حساسی است  .   

 

(بر گرفته از کتاب ۹۳داستان کوتاه برای تلطیف و نشاط روح زنان  )

نویسندگان :جک کنفیلد 

                 مارک ویکتور هنسن  

                 جنیفر رید  

                 مارسی شیموف 

پ ن:عماد هم به تازگی به مهد میرود البته سال قبل هم مدتی  رفت اما وقتی نخواست بره من زیاد سخت نگرفتم  .امسال هم جدا شدن براش سخته خداییش خیلی وابسته و لوس  بار آمده من هنوز خودم باید بهش غذا بدم البته خودشم تنبله ٬حالا توی مهد که باید خودش گلیمشو از آب بالا بکشه بهش سخت میگذره اما من  مقاومت می کنم و او را به دنیا می سپارم .  

با پسر من هم مهربان باش دنیا . 

اگه دوست دارین عکس گل پسرمو ببینین اینجا را کلیک کنید  

قربونش برم

     

شیرین کار ی های عماد

چند روز پیش کباب شامی درست کردم غذایی که عماد دوست داره بعد تصمیم گرفتم در کنارش پلو زعفرانی هم درست کنم(به یکی از دوستان که مشهد رفته بود سفارش داده بودم  برامون زعفران بیاره که پول همون یک مثقال ۲۰هزار تومن ناقابل شده بود )تصمیم گرفتم برای خواهرم هم  چند تا کباب ببرم  ( با خواهرم توی یک ساختمان زندگی می کنیم )

به عماد گفتم  میای بریم !گفت باشه .با هم رفتیم اما عمادزودتر از من برگشت خانه .وقتی من آمدم خانه تا رفتم تو آشپزخانه متوجه شدم در ظرف زعفران بازه و تقریبا خالیست مقدار زیادی زعفران هم دور ظرف ریخته ...!!! 

میتونستم حدس بزنم چی شده صدا زدم عععععععععمممممممممممااااااادددددددددد 

دوید آمد گفتم زعفرونا را کو ...گفت نمی گم دعوام میکنی .

گفتم نشونم بده کجا ریختی کاریت ندارم .  

خلاصه باباش صدا کرد که آورد شون  پیش من.رفتم تو اتاق پیش آقای همسر که طبق معمول پای سیستم نشسته (بی خیال ...شیطونه می گه ...) 

زعفرونا  ریخته  توی یک لیوان کلی هم آب وشکر  ریخته روشون که مثلا شربت درست کته و بخوره . 

ما چون قول داده بودیم فقط یه کمی دعواش کردیم . 

چند لحظه بعد رفتم سر یخچال ....وای می بینم مخزن آب سرد کن که تقریبا ۴لیتر آب توشه زرد رنگ است در مخزن هم بازه و کلی زعفرون توشه خدایا  دوباره ععععععممممماااااااددددددد 

این دفعه یکم جدی تر برخورد کردیم   

حالا با این همه زعفران خیس خورده چیکار کنیم ؟ 

شما بودین چیکار میکردین ؟ 

 

اون ۴لیتر را کردیم شربت و ریختیم توی بطری گذاشتیم توی یخچال . 

او نا که تو لیوان بود را ریختیم توی یک کیسه فریزر وگذاشتیم تو فریزر و با دو تا گیره وصلش کردیم  به لبه فریزر که نریزه و بعد که منجمد شد گیره ها را باز کردیم به این می گن اوج صرفه جویی . 

البته این بار اول نیست که عماد از این شیرین کاری ها می کنه مثلا یک بار هم جعبه سایه چشم ما را برداشته بود و تمامش را پودر کرده بود و خودش را هم کلی خوشگل کرده بود پشت چشماش همه رنگی بود ابروهاشم سایه زده بود خلاصه که قیافه اش دیدنی بود  . 

 

پ ن۱:خواستم از همه دوستانی که در این چند روز گذشته به ما کلی لطف داشتن و اکثرا با کامنت های خصوصی ما را کمک کردن تشکر کنیم دلم می خواست اسم تک تکشون را بنویسم واز همه تشکر کنم اما می ترسم کسی از قلم بیفتد ومن شرمنده شوم. توی سختیهاست که دوستای واقعی خودشون را بیشتر نشون میدن بازم از همتون سپاسگزارم

فدای همه شما دوستای خوبم بشم .

پ ن۲:روز جمعه که با آقای همسر نحرفیدم .روز شنبه هم که شیفت بودن تا یکشنبه بعد ظهر ندیدمش هر چی هم زنگ زد(البته زیاد هم زنگ نزد بی احساس ) جوابشو ندادم .روز یکشنبه که آمد خانه وقتی تو چشماش نگاه کردم ...دیدم چقدر نگاهش بی روحه ویک گودی عمیق زیر چشماشه  مربوط به شیفتش نمی شد چون همیشه میره شیفت میتونستم حدس بزنم چقدر بهش سخت گذشته .کمی بیشتر که فکر کردم دیدم منم یکم مساله را سخت گرفتم برای همین کوتاه آمدیم و باز زندگی شیرین می شود . 

پ ن۳:شنبه رفتیم عروسی دوم٬ خیلی خوش گذشت جای همه تون خالی تلافی عروسی  قبلی در آمد می خواستم یه دسته بندی جدید بنویسم اما می بینم این پست خیلی طولانی میشه  

پست بعدی انشاالله .

با من از عشق بگو

نازنینم ! 

در رویای خود به استقبال چشمان سیاه تو آمدم که عاشقانه ترین کلمات را به من تعارف میکنند  

دوست دارم مثل گذشته ها با تمام وجود با تو سخن بگویم ٬ولی باور کن واژهایم از جنس سکوتند و گوش هایت را نمی نوازند . 

دلم تنگ شده دلم تنگ شده برای بوییدن آب دریا و برای جای پای باد در میان شاخه های سبز درختان . 

من به لبخندم نیز اخم میکنم تا برکه هم بداند من واقعا دلتنگم . 

قلک دلم پر شده از سکه های غم و حنجره ام نایی برای خواندن آوازهای محزون ندارد . 

زندگی همچون کوهی است که برای رسیدن به خوشبختی باید قله آن را فتح کرد . 

چنانچه در نیمه راه پشیمان شوی هرگز به قله خوشبختی نخواهی رسید  

 پس به راحت ادامه بده تا چهره زیبای دنیا را از بلندای قله سعادت بنگری . 

 

 

 

پ ن:چند پست قبلتر یه مطلب(گذشت اما چه سخت ) در مورد یکی از اقوام گذاشته بودم که تو حادثه رانندگی همسر ودوبچه خود را از دست داده بود .بعضی از دوستان خواسته بودن بیشتر در موردش بنویسم اما خودم هم بعد از اون اتفاق زیاد ندیده بودمش  چون خودش هم مدام تحت درمان بود و به تازگی میتونه حتی بدون عصا هم راه بره .روز ۴شنبه مامانم زنگ زد گفت قراره بیاد خونشون وگفته می خواد ما را هم ببینه . 

دیروز تمام وقت پیشش بودم وامروز نزدیک ظهر رفتند اصفهان من وقتی با هاش حرف میزدم مثل این بود که می خوام به یک ظرف چینی بسیار ظریف دست بزنم که هر لحظه ممکنه بشکنه با احتیاط واینکه خاطراتش را زنده نکنم اما خواه نا خواه با دیدن عماد که همسن بچه دومش بود یاد گذشته میوفتاد وطوری از بچه هاش حرف میزد که انگار هنوز زنده هستن . 

ازش پرسیدم با خاطراتت زندگی می کنی ؟گفت اینکار را میکردم اما دیدم  دارم دیونه میشم تصمیم گرفتم با زمان حال زندگی کنم اما هنوز با کمترین بهانه چشمهایش پر از اشک میشد  

خانه اش را عوض کرده تمام وسایل زندگیش را عوض کرده وهر چی که او را یاد گذشته می انداخته را کنار گذاشته . 

نماز وقرآن و تسبیحش ترک نمی شد پیش خودم گفتم شاید اگه این اتفاق برای من میوفتاد  

کافر میشدم ودیگه خدا را هم صدا نمی کردم اما اون این اتفاق را یک امتحان بزرگ میدونست که زندگیش را متحول کرده وباعث شده که خودش را بیشتر بشناسه واز شناخت خود به شناخت خدا برسه .

دلم می خواست امشب اینجا بنویسم  این وبلاگ تعطیل شد  

اما ننوشتم شاید بخاطر دوستان خوبمه که تازه دارم با هاشون آشنا میشم واز بودن با هاشون خوشحالم هر چند مجازی  

وای ......................................................................................................................... 

نمی خوام تمام آنچه را حس میکنم بنویسم  

................................................................................................................................ 

 

مست باش ومخروش 

 گرم باش ومجوش  

شکسته باش و خاموش  

که سبوی درست را به دست برند و شکسته را به دوش  

 

 

وحال این منم شکسته تر از همیشه