در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

بازی وبلاگی

سلام خوبان من 

نیستم اما هر روز می بینم که شما برام کامنت گذاشتین و منو شرمنده کرده اید .تو این چند روز اتفاقات زیادی افتاده که نمی دونم چرا حس نوشتنش نبود .حالا هم تصمیم گرفتم برای شکستن یخ وجودم این بازی را انجام بدم شاید دوباره  گرم بشم و نوشتن را شروع کنم . 

 

به دعوت دوست خوبمان یک دانشجوی پزشکیبازی جمله سازی:روش کار به این صورت هست می رین 5 پست اول و5 پست آخر بلاگتون رو پیدا می کنین اولین کلمه ای که متن پستتون باهاش شروع شده مدنظر هست که کلا می شه ده پست،وده کلمه.حالا با این ده کلمه جمله بسازید! 

البته من عنوان مطالب را انتخاب کردم  

5پست اول :سلام ،آرامتر بگذر،آیا کسی پیدا خواهد شد،مثل هیچکس،آمده ام پر از غبار  

5پست آخر:زلال باش ،هشت سال گذشت ،عاشورا ،یلدا ،زندگی پر است  

 

سلام ای عزیز وقت وقت رفتن است اما آرامتر بگذر برای رفتن شتاب مکن نمی دانم با رفتن تو آیاکسی پیدا خواهد شد برای من مثل هیچکس ... من آمده ام  پر از غبار تنهایی  ...اما زلال باش و بدان که هشت سال گذشت ،عاشورا و یلدا گذشت اما زندگی پر است از رفتن های پی در پی ... 

 

چی گفتم  ...همه دوستان دعوت هستند تا این بازی را انجام بدهند . 

بازی دوم :  اگه با همین تجربه بهم فرصت داده میشد که دوباره از اول وبلاگنویسی را شروع کنم چه کار میکردم و چه کار نمی کردم

 

باور کنید هنوز شک دارم کار درستی کردم که وبلاگ نویسی را شروع کردم یا اشتباه ...پس در مورد شروع مجدد هم شک دارم ..هم دنیای خوبیه هم نه  

از اینکه دوستان به این خوبی دارم خوشحالم اما از اینکه ارتباطم با دنیای واقعی کمتر شده و بیشتر اوقات بیکاریم را اینجا میگذرونم  نگرانم .. 

بخاطر  اینکه از وقتی که میتونم با پسرم باشم اما میام اینجا عذاب وجدان میگیرم . 

اما تازگیها وابستگیم کمتر شده و من خوشحالم که مثل قبل دلم نمی خواد بپرم پای سیستم  و امیدوارم این حسم به همسر هم منتقل بشه چون دیگه داره میره رو اعصابم (وقتی آنی خطرناک میشود )... 

چند باری دلم می خواست این وبلاگ را ببندم و برم دنبال زندگیم اما به چند دلیل دلم نیومد  

اولین دلیل شما دوستای گلم هستین  

دومین دلیل اینه که اینجا برام حکم یه دفتر خاطرات را پیدا کرده و من خاطراتم و روز مرگی هامو اینجا می نویسم و بعدا از خوندنش لذت خواهم برد و شاید این وبلاگ بعدها به نوه هام به ارث برسه (عجب ارثی میشه فکر کنم سرش دعوا بشه ). 

سوم  اینکه کلا آدمی هستم که دوست دارم تجربه های زندگیمو در اختیار دیگرون قرار بدم  و دوست دارم اینجا باشم شاید بتونم به کسی کمک کنم .من با اینکه بچه آخر هستم و چند خواهر بزرگتر از خودم دارم اما نمی دونم چرا اونا هیچوقت چنین حسی نداشتن و من گاهی از اونا گله میکنم اما شخصیت خودم جوریه که اگه کسی را در وضعیتی ببینم که نیاز به راهنمایی داره دریغ نخواهم کرد و اگه خودم نتونم کمک کنم حتما راهنماییش می کنم که چیکار کنه البته در حد توانم . 

بازم همه دوستان دعوت هستند این بازی را انجام بدهند .  

 

پ ن:خوب همین دیگه خوش باشید .

زلال باش

پرسیدم ...

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

وبدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند .

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش ... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در توست . 

  

پ ن۱:این مطلبویه جایی دیدم چون٬ متن بالای وبلاگم  باآخرش یکی بود تصمیم گرفتم بذارمش تا شما دوستان هم استفاده کنید . 

پ ن۲:عمادم حالش بهتره ممنون از همه دوستانی که پرسیدن و راهنمایی کردن . 

عماد چند روز پیش وقتی از مهد آمد گفت :مامان گلشن تو مهد آمد بهم گفت :عماد دوست دارم . 

گفتم :تو چی گفتی ؟    گفت :من فقط لبخند زدم ..!!!؟

هشت سال گذشت

چند روزه که میخوام آپ کنم اما نمی شه . 

تصمیم داشتم روز ۶دی بیام و بگم امروز سالگرد نامزدی من و همسره وماهشتمین سالگرد را هم پشت سر گذاشتیم. 

 وقتی به آقای همسر گفتم هشت ساله که داریم با هم زندگی میکنیم یه مکثی کرد و گفت:خیلی زود گذشت من حس میکنم یه سال گذشته (خیلی بهش خوش گذشته )می خواستم بنویسم که چه جوری با هم آشنا شدیم و روز نامزدی پدر همسر با یه آقایی آمد و گفت ایشون قراره یه خطبه محرمیت بخونه اما اون آقا هم نامردی نکرد و خطبه عقد را خوند .من مانده بودم جریان چیه ؟قرار نبود عقد باشه .اون آقا اول گفت بزرگترا بیان مثل پدر و برادر و عموی بزرگتر و...وبعد که همه را جمع کرد شروع کرد به خوندن خطبه  

راستش من اون موقع هنوز آقای همسرو خوب نمی شناختم و دوسش نداشتم ...اون موقع دلم می خواست پاشمو برم دفعه اول خطبه را خوند (عروس رفته گل بیاره )نه قضیه جدی بود تو اون لحظه داشتم به این موضوع فکر می کردم که من که دوسش ندارم برای چی دارم قبولش می کنم ... 

دفعه دوم خطبه خونده شد (عروس رفته گلاب بیاره ...ای بابا ما که اینجاییم گل و گلاب کجا بود ) 

ضربان قلبمو تو گوشام حس میکردم ...قفسه سینه ام  آنقدر میومد بالا که حس میکردم الان باز میشه و قلبم میوفته بیرون ...می خواستم بگم من آمادگیشو ندارم ...می خواستم بگم ..نه  

اما جلوی اون همه آدم و مهمونا و بدتر از همه پدرم ...دفعه سوم خونده شد و من.................  

با یه مکث طولانی ......ترجیح دادم بگم بله (میتونید تصور کنید که اگه می گفتم نه چی میشد ) 

بیشتر کسانی که تو مجلس نامزدی حضور داشتن متوجه حال غریب ما شدن و مونده بودن چرا ما اینطوری شدیم ... 

خلاصه  ...چند ماهی گذشت تا من تونستم به همسر علاقه مند بشم . 

چند باری هم تصمیم گرفتم که بزنم زیر همه چیز ...اینقدر هم همسر و اذیت کردم شاید پشیمون بشه ...چند باری هم بهش گفتم برو درخواست طلاق بده ..اما اون سمجتر از این حرفها بود ... 

تا بالاخره به قول قدیمی ها مهرش به دلمان نشست و خداییش عاشقش شدم ..وهنوز هم هستم . 

شاید بخاطر همینه که میگن عشق بعد از ازدواج دوامش بیشتره ...در حقیقت من عاشق سادگی و پاکیش شدم .ما تونستیم یه دوستی عمیق بین خودمان ایجاد کنیم . 

روزهای سخت بسیاری را پشت سر گذاشتیم تو یه منطقه محروم به دور از خانواده و امکانات زندگی و دخالت های دیگران ودزدی خانه امون و .... 

روزهایی که با هم دعوا کردیمو هنوز هم گاهی پیش میاد  البته ما هیچ وقت دعوای بد جور نکردیم بیشتر بحث بوده اول زندگیمون بیشتر به خاطر دخالت دیگران بود .تا بالاخره تونستم وادارشون کنم از زندگیم دست بردارن ...چرا نوشتم تونستم ..چون همسر هیچ کمکی نمی کرد . 

فقط اینقدر بدونید که ما حتی نمی تونستیم یه وسیله خیلی کوچک بخریم و جواب پس ندیم . 

و بعد که سر تربیت عماد با هم بحث میکردیم و الان که سر درس خوندن همسر و اعتیادش به نت  ...واین قصه ادامه دارد . 

پ.ن۱:میدونم تو این چند روز خیلی از دوستان آپ کردن و نشده من بهشون سر بزنم مطمئن باشید در اولین فرصت خدمت میرسم . 

پ ن۲:دوست و خواهر خوبم یکی مثل خودم  وبلاگشون را حذف کردن که ما بسیار ناراحت شدیم امیدوارم هر جا هست موفق باشه . 

پ ن۳:چند روزی که عماد حالش خوب نیست و مدام سرما می خوره دکتر گفت لوزه سوم داره باید با عمل جراحی برش داریم اما قرار شد نظر قطعیش را جلسه بعد که عماد را میبریم مطبش اعلام کنه چون تعدادی از دوستانی که میان اینجا پزشک هستن(البته نگین آقای همسر که پزشک هستن خودشون بهتر میدونن من به نظر تخصصی تر نیاز دارم  ) اگه در این مورد نظری دارن یا اطلاعاتی دارن بگن تا منم راحتر بتونم تصمیم بگیرم .(مادری در اوج نگرانی )