در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

خبر خوب ٬خبر بد

                      یافتن خوشی در درون خودمان آسان نیست .  

                       و یافتن آن در جای دیگر هم غیر ممکن است  

                                                                                                            «گنس رپلییر» 

 

 

بعضی روزها که میرم مهد دنبال عماد وقتی منو می بینه میگه مامان یه خبر خوب دارم یه خبر بد کدومو اول می خوای بشنوی ؟ 

منم میگم اول خبر خوب . 

اونم میگه مثلا :امروز کاردستی درست کردم . 

و بعدش هم میگه خبر بدی هم در کار نیست .(البته اینو از توی کارتونهایی که می بینه یاد گرفته ) 

 

امروز هم من مثل عماد میگم یه خبر خوب دارم یه خبر بد کدوم اول بگم ؟ 

خوب اول خبر بد و میگم . 

خوب بالاخره دکتر جواب قطعی را داد عماد باید لوزهاشو در بیاره البته گرفتن این تصمیم خیلی راحت نبود . 

تقریبا از سال قبل عماد این مشکل تنفسی را داشت و امسال حادتر هم شد و با اینکه از نیمه پاییز تا الان داروهاش قطع نشده اما بازم با دهن نفس میکشه .با کوچکترین باد سردی که بهش بخوره شب تا صبح  بد نفس میکشه و عذاب میکشه .دکتر قبلا گفته بود خودتون باید تشخیص بدین عمل می خواد یا نه ؟اگه خیلی اذیته عملش کنید .این دفعه که رفتیم پیشش گفت اگه نظر قطعی منو می خواید عملش کنید وقتی عماد شروع کرد به حرف زدن که هرروز داروهامو می خورم ...وهمیار پلیسم ام ... دکتر اصلا به حرفاش توجهی نکرد فقط گفت این تو دماغی داره حرف میزنه شک نکنید عملش کنید . 

بعدشم گفت من هر کسی را ببرم اتاق عمل هم لوزه های حلقویشو در میارم هم لوزه سومشو اما برای عماد فقط لوزه سومشو در میارم . 

احتمالا بعد از امتحان باباش و همایش طب کار در تهران میبریم و عملش می کنیم . 

 

خوب خبر خوبی هم در کار نیست ... 

این خاطرات عماد هم شده مثل خاطرات از نظر خودم جالب باباش که تو وبلاگش می نویسه . 

چند روز پیش مشغول بازی بود که یکدفعه ناخنش گیر کرد به جایی و درد گرفت همینجوری که ناخنش را سفت گرفته بود آمده پیش منو میگه باید برم ناخن پزشکی !!!  

    

 

     و گاه به تو می اندیشم  

     به تو که فقط در ذهنم جریان داری  

     به تو که هنوز با من صادق نشدی  

      من و تو به کجا خواهیم رسید  

                                به یک دو راهی ... 

  

هرکی حدس زد من به چی می اندیشم .

زیبایی واقعی

                        وقتی از او پرسیدندکه چطور او با تمام مشکلاتی که در زندگی 

                        با آنها مواجه بوده هنوز هم جوان به نظر میر سد ٬پاسخ داد. 

                        بعضی وقت ها  یک احساس خوب از درون آدمی خیلی با   

                                     ارزشتر از یک جراحی  پلاستیک است . 

 

 

برای روز مادر« جنی» بی وقفه تلاش می کرد و قصد داشت که یک کادوی مخصوص برای مادرش« بس» تهیه کند او هزینه ی مشاوره در مورد چهره را از اولین حقوقی که گرفته بود کنار گذاشت در روز تعیین شده ٬این دختر جوان مادر خجالتی و ساده لوح خود را به سالن آرایش آورد . 

وقتی داشتم موهای «بس » را رنگ می کردم٬اقرار کرد که او سال های سال فقط حواسش به خانواده بوده و از خودش غافل بوده است .در نتیجه او هرگز به این فکر نبوده که چه لباسی برایش مناسب است یا چه نوع آرایشی او را زیباتر نشان می دهد . 

وقتی رنگ های زیبا را نزدیک صورت «بس»گرفتم که ببینم چه رنگی بیشتر به او می آید٬چهره ی«بس»شاداب تر شد.اگر چه به نظر می رسید که اصلا نوع رنگ را تشخیص نمی دهد.برای زیباتر شدن رنگ مو٬صورت «بس»را نیز ارایش کردم و از او خواستم تا خود را درون آینه ی بزرگ سالن نگاه کند .او آنقدر در آینه خودش را نگاه کرد٬انگار که یک بیگانه را نگاه می کند ٬سپس به تصویر خود در آینه نزدیکتر شد.بالاخره در حالی که با دهان باز به تصویر خودش خیره شده بود٬دستش را به آرامی روی آینه کشید و اشاره کرد :جنی»بیا اینجا .در حالی که دخترش را به طرف خودش می کشید به عکس خود در آینه اشاره کرد. 

«جنی به من نگاه کن٬من چقدر زیبا هستم» 

زن جوان در حالی که اشک در چشم هایش جمع شده بود به عکس زن پیر داخل آینه لبخند زد. 

مادر شما همیشه زیبا بودید.  

منبع:۹۳داستان کوتاه...

 

سلام دوستای خوبم ....وای شرمنده میدونم قرار بود جمعه  ها آپ کنم اما جمعه مهمان بودیم و نشد .این دو روز هم مشغول گرد تکانی بودم  سالن و آشپزخانه تمام شد تا بقیه جاها البته هر سال اسفند شروع میکردم امسال خانمی که میاد کمکم گفت اسفند هم قیمت میره بالاتر هم به سختی نوبت خالی پیدا میشه اما بهمن ماه این مشکلات پیش نمی یاد .این بود که ما زودتر از موعد شروع کردیم در عوض اسفند با خیال راحت میرم خرید تازه برای تولد عماد هم که اسفنده مشکلاتم کمتر میشه آخه این چند سال همش به خاطر گردتکانی تولد عماد را چند روز عقب مینداختم حالا تا اون موقع دیگه کارام تمام میشه و لی خداییش بعد از تولد عماد هم یه گرد تکانی دارم باز همه جا کثیف میشه و روی فرشها پر میشه از کیک و لکه های شربت و چایی و...وای  

می خواستم در مورد یه موضوع شخصی پست بذارم و نظر خواهی کنم اما خیلی طولانی میشد هنوز دارم فکر می کنم اینکارو بکنم یا نه (نظر خواهی )... 

 

درمورد خاطره از عماد .. 

چند روز پیش عماد کنار باباش نشسته بود بعد از باباش پرسید :بابا از چه رنگی خوشت میاد ؟ 

باباش بعد از یه مکث کوتاه گفت :صورتی . 

عماد !!!!بابا این رنگ دختراست که !! 

من و باباش زدیم زیر خنده  

باباش گفت :شما از چه رنگی خوشت میاد ؟ 

عماد:قرمز و نارنجی

عزیزمن بیا متفاوت باشیم

این مطلب  بخشی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است .من خوندم خوشم آمد امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.

 

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم

همسفر!

و چون باد می‌گذرد دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند .

خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم .

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد .

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم .

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.

هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است .

عزیز من!

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .

من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من!

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .

اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .

سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم .

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.

من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.

بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .

عزیز من! بیا متفاوت باشیم. 

 

پ ن۱:فکر کنم از این به بعد فقط هفته ای یکبار اونم ترجیحا جمعه ها آپ کنم .از همه دوستانی که مدام به من سر میزنن هم ممنونم ببخشید دیگه برام بیشتر از این و سریعتر امکان پذیر نیست . 

پ ن۲:دوست دارم هر دفعه یک پینوشت از عماد بنویسیم که خاطراتمان هم ثبت بشه . 

پ ن۳:خوب خاطره از عماد برای یه وقت دیگه (الان باید برم شام درست کنم ).  

می تونین عکس بچه شرک را در ادامه مطلب ببینید.

ادامه مطلب ...

سیندرلا

زنگ زده و کلی از هردری حرف زدیم میگه میره کلاس .کلاس چی ؟یه چیزی که شاید تا حالا نشنیده باشی .مثلا ؟فنگشویی (اگه درست نوشته باشم ).میگم شنیدم .کجا .میگم سال قبل تو نمایشگاه کتاب یه غرفه داشتن و بهش می گفتن علم چیدمان و یه همین چیزایی .آره علم چیدمان خانه و کلا محل کار و غیره ...معتقدن که انرژی هم مثل هوا جاریه و اگه جایی بمونه به گنداب تبدیل میشه باید خانه را طوری بچینی که انرژی بتونه جریان پیدا کنه .بعد هم میگه ما تعهد داریم که به بقیه چیزی نگیم من نمی تونم بهت بگم (آهان پس تا الان داشتی چیکار میکردی )بعدش میگه توی خانه ات چند تا نقطه کور هست .(بله )میگه اون چیه ته خانه ات زیر زمینه ٬پارکینگه ٬چیه اون نقطه کور خانه اته (خوب تو که نمی دونی اون چیه پس از کجا فهمیدی اون نقطه کوره خانه امه )البته اون نقطه کور پارکینگ نیست چه جوری ممکنه پارکینگ بره ته خانه .اونجا یک اتاقه که زیر پارکینگ قرار داره و چند تا پله می خوره از ته راهرو و میره پایین اما ما بعنوان انباری ازش استفاده می کنیم  خیلی هم بهم ریخته نیست که انرژی را حبس کنه .

میگه آشپزخانه ات ایراد داره .اصلا آشپزخانه ات جاش بده نباید اونجا باشه .میگم پس مشکل خانه است باید عوضش کنیم .میگه نه میشه چیدمانش را تغییر داد تا بهتر بشه .

میگم حالا خودت اینکارهارو کردی میگه نه باید اول رنگ مبلمانمو عوض کنم و بعد چیدمان خانه

بعضی چیزها رو اگه جای درست بذاری باعث میشه ثروت بیاد تو خانه ات و خلاصه ...

شما چی. اعتقاد دارین ؟

از شنبه هم می خوام برم کلاس  یوگا .میای با هم بریم .میگم باشه یوگا را قبول دارم اما در مورد فنگ شویی باید بیشتر فکر کنم .

حالا از شنبه میرم کلاس یوگا تا کی نمی دونم شاید فقط یه جلسه ...شاید هم بیشتر تا چه پیش آید . 

 

پ.ن:چند شب پیش آقای همسر شیفت بودن و عماد گیر داده بود که قبل از خواب براش قصه بگم همیشه هم میگه قصه تکراری نباشه منو همسر کلی قصه تا حالا از خودمون ساختیم که خداییش از خیلی کتاب های قصه که برای عماد میگیریم بهترن شاید بهتر باشه   برای چاپشون اقدام کنیم  . ..خلاصه منم قصه سیندرلا را براش گفتم در  تکراری بودنش شکی نیست  اما خوب دیگه حال فکر کردن و قصه ساختنو نداشتم البته یه سری قصه های زنجیره ای براش ساختم از سه مورچه که با هم زندگی میکنن که یه جورایی تصویری از خودمونه و کارایی که عماد نباید انجام بدهد و کارایی که باید انجام بده حالا اگه دوست داشتین بگین تا یکی از قصه های سه مورچه را براتون بنویسم ...خلاصه قصه سیندرلا را که همه اتون شنیدین و حتم دارم کارتونشو چند بار دیدین (عماد وقتی کوچیکتر بود کارتونشو می دید و همیشه هم اول سی دی دوم را میذاشت تو دستگاه و می گفت سیندرلا گریه می کنه بعدش عروس میشه و  بعد سی دی یکو می دید البته اونوقت همش ۲سالش بود ولی حالا بیشتر مرد عنکبوتی و لاکپشت های نینجا و لوک خوش شانس را نگاه می کنه و وسطای فیلم دیگه بلند میشه و یا شمشیراشو میاره یا اگه لوک باشه تفنگاشو میاره و هم فیلم می بینه هم اجرا می کنه )خلاصه ...بعد از اینکه قصه سیندرلا تمام شد گفتم چه نتیجه ای میگیرم ...اینکه اگه مامان مرد (دور از جون مامان )اجازه ندی بابا بره زن بگیره ها . عماد هم گفت اگه بابا رفت زن گرفت منو می کنن تو کدوم اتاقا (حالا فکر کرد باباش مثل بابا ی سیندرلا سر گنج نشسته که یه ۱۰ اتاق تو خانه اش باشه .خواستم بگم انباری اما ترسیدم بچه باورش بشه و شب بترسه )گفتم اتاق خودت (آخه عماد هنوز پیش ما می خوابه آقای همسر مدام گیر میده اتاقشو عوض کن ماهم میگیم هر جا عماد بخوابه ما هم همون جا می خوابیم خودت اتاقتو عوض کن .در ضمن از ۷ روز هفته که ۷روزشو شیفتی اون موقع من تنها تو یه اتاق بخوابم عماد هم تو یه اتاق .خداییش با اینکه کوچیکه اما برای من یه قوت قلبه )

فرداش که باباش آمده خانه به باباش میگه بابا اگه مامان مرد( یه دور از جون هم نگفت ) من نمی زارم تو بری زن بگیری .باباشم گفت میدونم اینا از کجا آب می خوره . 

این قصه سیندرلا چقدر آموزنداست دست نویسنده اش درد نکنه .

خوب من تا اینجا وظیفه خودمو انجام دادم بقیه اش با عماده که چقدر زرنگ باشه . 

 

           گفتی که همیشه هستی  

                چگونه باور کنم بودنت را در عین نبودن  

           گفتی همیشه می مانی  

                چگونه باور کنم ماندنت را در عین نماندن   

           هستی ٬می مانی ...اما

                 این است انتهای قصه همیشه بودن