در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

خدا جون متشکرم

الهی وسیلت به تو هم تویی ٬اول تو بودی و آخر تویی٬همه تویی و بس٬باقی هوس 

  

 یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند.
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند.
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم.
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد.
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم.
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد.
 

   باز هفت سین سرور
   ماهی و تنگ بلور
   سکه و سبزه و آب
   نرگس و جام شراب
                                باز هم شادی عید
آرزوهای سپید
  باز لیلای بهار 

 باز مجنونی بید 

باز هم رنگین کمان
                                باز باران بهار
باز گل مست غرور 

باز بلبل نغمه خوان
 باز رقص دود عود
  باز اسفند و گلاب
                               باز آن سودای ناب
کور باد چشم حسود
   باز تکرار دعا
   یا مقلب القلوب
  یا مدبر النهار
حال ما گردان تو خوب
                                راه ما گردان تو راست
باز نوروز سعید
 باز هم سال جدید
باز هم لاله عشق
  خنده و بیم و امید

                               عید شما مبارک 

 

 

 

عماد نوشت:چند ورز پیش به عماد گفتم :مامانو ببخش که مجبور شد تو اتاق عمل  تنهات بذاره 

عماد :من که تنها نبودم . 

من :تنها نبودی ؟کی پیشت بود ؟  

عماد:خدا پیشم بود . 

من :خدا پیشت بود .چه جوری؟ 

عماد :یکی از روح هاشو فرستاده بود پیشم!!!(شاید منظورش فرشته بوده ) 

من:چه جوری بود؟ 

عماد :سفید بود  

من:کجا ایستاده بود ؟ 

عماد :من که ندیدیمش فقط اونجا بود ... !!! 

(الان که اینا را می نویسم یه حس خاصی دارم یه جور خلوص ...نمی دونم چه جوری حسمو بگم)

 

یادم افتاد به سال قبل وقتی عماد سه سال و نیمش بود یه روز صبح که بیدار شد گفت مامان خواب خدا را دیدم . 

گفتم چه جوری بود ؟ 

نشست روی زمین و پاهاشو دراز کرد و دستاشو گذاشت روی انگشت های پاش و گفت :من اینجوری رفتم بالا و با دستاش از نوک انگشتای پاش آمد بالاو بالاتر تا رسید به سرش و گفت رفتم تو آسمون و رفتم پیش خدا  .. 

من گفتم خدا را هم دیدی ؟ 

گفت :ندیدمش اما یه نور بزرگ اونجا بود  

گفتم خدا باهاتم حرف زد ؟ 

گفت:نه اما من می فهمیدم چی می گه . 

البته دقیقا یادم نیست که حرفهاش چی بود اما مفهومش همین بود  

بعدشم دوباره با دستاش اشاره کرد که بعدش  از پیش خداآمدم  پایین و اینبار از سرش شروع کرد تا رسید به انگشتای پاهاش  

نمی دونم یه بچه چه دیدگاهی از خدا داره  

اما میدونم که خدابچه امو تنها نذاشته  

.خدای خوبم ممنونم که مواظب فرشته کوچولوی من هستی .خدا جونم ممنونم که میتونه حست کنه و می دونم که هیچ وقت تنهاش نمی ذاری .  

 

پ ن1:برای دوستان خوبم آرزوی بهترینها را دارم و اینکه سال خوبی داشته باشن . 

  پ ن2:شاید دیگه توی سال 88  آپ نکنم پس همین جا عید را به همه تبریک می گم  

تا سال دیگه مواظب خودتون باشین . 

جهان بینی کودکی

سلام

من یه بازی دیدم خوشم آمد تو وبلاگ دوست خوبمان عذرا خانم (زندگی جاریست )تصمیم گرفتیم ما هم انجامش بدیم با اجازه عذرا خانم 

همه دوستان هم دعوتن  اگه دوست داشتین این بازی را انجام بدین .

باری به این صورته که شما باید افکار عجیب و غریب دوران کودکی خودتون را بنویسین .

واما افکار عجیب و غریب ما در کودکی :


۱.من وقتی بچه بودم همش فکر می کردم خدا چه جوری به وجود آمده اینقدر سوال می پرسیدم و بی جواب می موند که نگو .مثلا خدا چه جوری به وجود آمده ؟قبل از اینکه خدا آدما را بسازه (خلق کنه )چیکار می کرده و...پیش خودم تصور می کردم هیچی نبوده خورشید ٬ماه ٬زمین ٬ادما و...و خدا هم که دیده نمی شه پس شکل دنیا چه جوری بوده ...خلاصه تا اینکه برادر بزرگوارمان گفتن وقتی رفتی مدرسه تو کتاب کلاس چهارم نوشته ...باورتون می شه ٬ دیگه زیاد سوال نکردم تا رفتم مدرسه و خوندن یاد گرفتم و رفتم کلاس چهارم همون اول سال تمام کتابها را خوندم اما چیزی نیافتم .پیش خودم گفتم شاید من متوجه نشدم باید صبر کنم تا معلم درس بده ...اما سال چهارم هم تمام شد و من نفهمیدم و هنوز هم نفهمیدم البته این حرف داداشمون خیلی خوب بود چون تا مدتی منو سر کار گذاشت .

۲.من بچه آخری بودم گاهی با خواهر و برادرا مون دعوا مون می شد و البته همه میدونن که میون دعوا حلوا تقسیم نمی کنن ...گاهی از حرفهای بد استفاده می شد مثلا (البته ببخشید) بمیر (دور از جان مبارک ما )ما هم زود جواب می دادیم که من از همتون کوچکترم پس شما زودتر می میرین .

البته اونا می خندیدن و ما هم بازم تهدیدشان می کردیم .پیش خودمون فکر می کردیم هر کی بزرگتر باشه زودتر می میره .

۳. از کارتون پینوکیو به شدت می ترسیدیم مخصوصا اونجا که بینیش بزرگ می شد .و هر وقت پخش می شد می رفتیم زیر پتو و نگاه نمی کردیم .

۴.یکی دیگه از افکار عجیب و غریبی که توذهنمان بود٬ این بود که چرا دخترها وقتی حامله می شن که ازدواج می کنن و چون به ما گفته بودن خدا به آدما بچه میده پیش خودمان فکر می کردیم خدا چقدر حواسش جمعه که تا وقتی دختر ها ازدواج نکردن به اونها بچه نمی ده و برای ما این دقت خیلی عجیب بود .

۵.این یکیو نمی نویسم

اگه احتمالا چیز تازه ای یادمان آمد اضافه می کنیم

یادمان آمد

۶.یکی دیگه از افکار ناب ما این بود که همیشه فکر می کردیم اگه بعدها مردیم هیچکس از آیندگان نمی فهمه یه روزی ما هم وجود داشتیم و برای همیشه فراموش می شیم .پیش خودمان فکر می کردیم باید یه کاری بکنیم که اسم ما را تو تاریخ ثبت کنه .اما هنوز راهی به ذهنمان نرسیده اگه کسی چیزی بلده بگه تا نمردیم در تاریخ ثبت بشیم البته اگه مثل تاریخ سلسله ها از کتاب ها  حذف نشه .البته یه چند تایی شعر داریم که وصیت می کنیم بعد از مرگمان چاپشون کنن شاید افاقه کرد .

پ ن۱:به در خواست دوستان عزیزمان پست حذف شده بر گردانده می شود .

پ ن ۲:از همه دوستان خوبم که از احساسات ما و تکرار مکررات خسته نشدن تشکر می کنم .

پ ن۳:بعضی ها زیادی تو کار ما دارن دخالت می کنن لطفا به این کار ادامه ندهید عاقبت خوشی ندارد (مخاطب خاص )

پ ن۴:در جواب دوستانی که جویای حال عماد هستن باید بگم خیلی بهتره شده ...تشکرو سپاس 

پ ن۵:عکس های تولد در ادامه مطلب با کیک نوش جان ...از دوستانی که کادو فرستاده بودن تشکر می کنم از جمله دوست خوبم زندگی جاریسیت ٬دکتر سارا گلم که کلی عکس ایمیل کرده بودن و آتیش پاره جان که البته تو وبلاگ همسر کادوشون را تقدیم کرده بودن .

پ ن۶:از بکار بردن جملاتی مانند(الهی ٬قربونت برم ٬مامانی٬چه نازه .آخی ومشابه آن)جدا خوداری فرمایید .

لطفا ادامه مطلب


ادامه مطلب ...

روز عمل

سلام به دوستای گلم  

و تشکر از همه واسه دلداریاشون و همراهیاشون  

وای چقدر این دنیا را دوست دارم  

چقدر همتونو دوست دارم . 

می خواستم برای تولد عماد از شب به دنیا آمدنش و ماجراهاش بگم اما قسمت اینجوری شد که باید از عمل خود عماد بگم ... 

صبح بیدار شدم و وسایل مورد نیازو جمع کردم .لباسای عمادو عوض کردم اما بیدارش نکردم چون نمی تونست صبحانه بخوره ...منتظر تماس همسر شدم که زنگ زد من دارم میرم بیمارستان شما هم بیاین من هم وسیله ها را گذاشتم تو ماشین و بعد عمادو  رفتیم . 

جلو در همسر و دیدم ٬ عمادو بغل کرد و رفتیم تو بیمارستان از شدت استرس حالت تهوع داشتم مجبور شدیم کمی تو حیاط بیمارستان بمونیم ...هر چند می دونستم با معده خالی اتفاقی نمی یوفته ... اشکهام از گوشه چشمم جاری بود سعی میکردم که عماد منو تو اون وضعیت نبینه چون ممکن بود بترسه وقتی وارد سالن شدیم و رفتیم قسمت پذیرش خانمی که راهنمای مریضا بود تا ما را دید گفت چی شده ؟فکر کنم با دیدن اشکهای من مونده بود این بچه چش شده .گفتیم عمل لوزه داره .یه سری تکون داد و هیچی نگفت . 

خلاصه رفتیم توی بخش و چون کمی دیر رفتیم عماد ساعت یازده رفت تو اتاق عمل . 

طفلکی بچه ام می گفت گشنه امه یه چیزی بدین بخورم .منم به باباش می گفتم ببرش بیرون تا یادش بره و بهانه نگیره ... 

با لاخره صدامون کردن من عماد و بغل کردم و با پرستار رفتیم تو اتاق عمل ..البته من فقط تا قسمت ورودیش اجازه داشتم برم خانمی که تو بخش عمل بود آمد و یه شرح حال ازش گرفت عماد هم می گفت مهد میرم و اونم بهش گفت شعر هم بلدی گفت :آره .دیگه چی بگو تا من بنویسیم . 

بعد به عماد گفت میای بغلم یا خودت راه میای و یک جفت دمپایی گذاشت جلوی پای عماد .عماد هم گفت مامان بذارم زمین و دمپایی ها را پوشید و دست اون خانم را گرفت .بهش گفتم یه بوس بده مامان ..همدیگه رو بوس کردیم و اون رفت ...به همین راحتی  

بعد به من گفتن برو بیرون منتظر باش . 

من پشت در منتظر ایستاده بودم تا ببینم صدای گریه و جیغ و دادش کی بلند می شه .از اینکه بچه امو تنها گذاشته بودم عذاب می کشیدم از اینکه اونجا تنهایی بدون من چی می کشه ...خدایا کاش میشد پیشش باشم ...خلاصه هر چی منتظر شدم صدایی نیومد آقای که دم در نگهبان بود گفت :همه بچه ها لوزه دارن بزرگ بشن خوب می شن زود اقدام کردین ...ای خدا  

من به همسر:بریم بگیم نمی خوایم عملش کنین ... 

دیگه نا امید شدم رفتمو نشستم گفتم حتما بیهوش شده یا من صداشو نشنیدم یا اینکه اصلا گریه نکرده . 

اما همین که نشستم صدای جیغی شنیدم .اون نگهبانه هم به من نگاه می کنه و می گه حالا صداش در آمد .منم باز پریدم دم در ...اما دیگه صدای نیومد . 

اینکه تو اون یکساعت و اندی چی کشیدم حکایتیست ...فقط  هم دلم می خواست گریه کنم هم روم نمی شد  

از یکطرف می گفتم گریه کنم تا وقتی عماد آمد دیگه سبک شده باشم و گریه نکنم از اون طرف هم هر کی میرسید به ما می گفت عمل لوزه چیزی نیست نگران نباشین .آره میدونم چیزی نیست اصلا درد هم نداره ..اما بچه ام اونجا تنهاست و تصور اون صحنه ها برام درد آور بود و در این که من زود خودمو می بازم شکی نیست مثلا اگه ماشینمون تو راه خراب بشه من میزنم زیر گریه ... 

دست آخر هم مسئول جمع آوری زباله ها یه نگاهی بهم می کنه و می گه :خانم چرا اینقدر ناراحتی عمل لوزه که چیزی نیست الان میارنش خیالت راحت می شه . 

تا بالاخره صدای گریه اشو می شنوم و می پرم تو بخش جراحی یه آقایی بغلش کرده بود و آورده بودش .منم پریدمو گرفتمش...یکطرف صورت بچه ام کلی ورم کرده بود چشمش ٬لباش و لپش  

و توی دماغش پر از خون بود من که دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام جاری بود رو به همسر  

چرا اینقدر چشمش ورم کرده ...چرا چرا ؟؟؟؟ 

همینجوری که توی بغلم بود بردیمش توی بخش و گذاشتمش روی تخت ...سعی میکردم گریه نکنم اما نمی شد. 

یه خانمی کنارمون بود که اونم دختر چهار ساله اشو آورده بود که لوزه و گوشش را  عمل کرده بود .طفلکی وقتی گریه می کرد فقط دستشو می ذاشت روی گوشش ...اما مامانه اصلا گریه نکرد . 

همون موقع خواهرم زنگ زد من فقط تونستم بکم الو و...گوشی را دادم به آقای همسر ...نمی تونستم حرف بزنم ... 

عماد چند ساعتی بی حال بود اما چند ساعت بعد بهتر شد و شروع کرد برای هم اتاقیامون حرف زدن ...خلاصه کلی براشون صحبت کرد وقتی پرستار امد دیدش گفت یکم کمتر حرف بزن بخیه هات باز می شه بعد از اون هر وقت بهش می گفتم کمتر حرف بزن .بهم یه چشم غره می رفت .که یعنی اینجوری نگو . 

این هم اتاقیای ما هم کلی کیف میکردن .مخصوصا یه دختر خانمی که با مامانش آمده بود و عماد کلی از فیلمای خودشو که تو گوشی من بود بهش نشون داد و در مورد همشون کلی توضیح داد . 

خلاصه بعدشم مرخصش کردیم و بردیمش مطب دکتر . 

دکتر هم گفت مشکلی نداره و می تونه هر چقدر دوست داره حرف بزنه و در ادامه گفت یه لوزه سوم بزرگ و چرکی از توی گلوش در اوردیم .

تو این چند روز هر کسی عماد می بینه فوری می گه چقدر صداش تغییر کرده و کمتر تو دماغی صحبت می کنه .

البته آقای دکتر گفتن تا چند وقت بازم ممکنه تو دماغی صحبت کنه چون زبون کوچیکش وقتی به لوزه سوم می رسیده می ایستاده و حالا هم طبق عادت قبل بازم به همون قسمت که برسه می ایسته اما به مرور زمان درست می شه

تا امروز هم حتی وقتی آب هم می خوره می گه گلوم درد می گیره .دیشب تا صبح ده بار بیدار شد اما امروز بهتره هر چند بازم خوب غذا نخورد .

ببخشید طولانی شد و حوصله اتون سر رفت .از همتون بازم تشکر می کنم دلم می خواد اسم تک تکتون را بنویسیم اما شما همینجوری قبول کنین دیگه...می ترسم اسم یکیو  جا بندازم یا یکی رو زودتر اسمشو بنویسیم یکی رو آخر و کسی از دستم ناراحت بشه . 

فقط اجازه بدین از دوست خوبم خانم دکتر «م.ح»یه تشکر ویژه بکنم که البته ایشون وبلاگ ندارن و تنها کسی هستن از دوستان من که میدونه من اینجا وبلاگ دارم و گاهی بهم سر میزنه و توی بیمارستان کلی سفارش ما رو کرده بودن مخصوصا به  دکتر بیهوشی که از دوستانشون بودن و چندین بار زنگ زدن و حال عمادو پرسیدن (تشکر و سپاس ) 

فردا هم جشن تولد داریم و همه از طرف من دعوتین ...البته با کادو ... 

یه بغضی تو گلومه

                   ای همه وجود من ٬نبود تو نبود من



دیروز یکی از دوستام زنگ زده (خبر داره که قراره عمادو ببریم عمل کنیم) و میگه ببرش اصفهان پیش دکتر...کارش حرف نداره یکم دست نگه دار ...نمی خوام دو دلت کنم.........

اما حسابی دو دلم کرد ومنو سرگردون کرد .

همسر گفت ما دیگه نوبت زدیم ...اما من بازم گیجم .

عصر خواهرم زنگ میزنه و کلی حرف میزنیم و میگه بچه اذیته ما که متوجه می شیم ببر راحتش کن.

کلی حرفهاش آرومم می کنه .

امروز صبح برای تشکیل پرونده میرم .

میگه برو طبقه بالا بخش گوش و حلق و ...از پله ها که میرم بالا روبروی پله ها روی در نوشته ورود ممنوع اتاق عمل گوش و حلق و بینی ...سرم گیج میره یه بغض می شینه تو گلوم و یه حلقه اشک تو چشمام ٬منم فردا باید پشت این در به انتظار بشینم .

میرم تو بخش و اسم عماد را می نویسه و کمی توضیح میده که چی بخوره چی نخوره فردا ساعت هفت و نیم صبح اینجا باشید و....

بازم گیج میزنم ...

سعی می کنم تصویری از عمل و وضع بچه ام تو اتاق عمل جلوی چشمم نقش نبنده چون حتما آنوقت می شینم و زار میزنم ...ولی بازم این کابوس ها توی مغزم رژه میرن ...جلوی سرازیر شدن اشکامو می گیرم .

امروز تمام مدت یه بغض تو گلوم گیر کرده اگه امروز نترکه حتما فردا می ترکه ...

باورتون می شه انرژیم تمام شده بدنم هیچ حس و حالی نداره ....به شدت سرم درد می کنه حتی دیشب درست نخوابیدم و پشت چشمام دو تا کیسه پر باد گذاشتن ...

خدا امشب را به خیر کند .

یادمه وقتی مامانم کیست کبدشو عمل کرد سه روز نرفتم بیمارستان و بعد از سه روز وقتی رفتم آنقدر گریه کردم که کردنم بیرون .

یا وقتی همسر یه عمل کوچیک انجام داد نزدیک بود از هوش برم فقط یه لحظه دیدم در ٬دیوارو پنجره ها  دارن هی بهم نزدیک می شن٬هی دور  می شن هی چشمامو باز و بسته می کردم ببینم چرا اینجوری می شم ...بعدشم سرم شروع کرد به چرخیدن البته سرم که نمی چرخید اما همه چیز داشت می چرخید مثل توی فیلم ها که نشون میده همه چیز می چرخه منم همونجوری شده بودم.

تازه آنوقت متوجه شدم که چنین چرخشی واقعیت داره و فقط مال تو فیلم ها نیست.

و بعد همینجوری که به دیوار تکه داده بودم ولو شدم رو زمین ...

حالا فردا باید خیلی قوی باشم ...

پ ن۱:امروز آقای همسر شیفت بودن من فقط ظهر در حد یکی دو دقیقه دیدمش و قراره من فردا صبح برم دم در بیمارستان و اونم از سر شیفتش بیاد .من الان بهش احتیاج دارم ...

خوب بقیه قصه می مونه واسه بعدا

پ ن۲:از همه دوستان تشکر می کنم ولی شاید یه چند روزی نتونم بهشون سر بزنم .

پ ن۳:پسرم ۴شنبه تولدشه ۵ سالش تموم می شه دوست داشتم برای تولدش یک پست حسابی بذارم اگه شد اینکارو می کنم .


الهی به عزت آن نام که تو خوانی و حرمت آن صفت که تو چنانی دریاب مرا که می توانی 

 

 بعد نوشت :

از همه دوستان عزیز که سر زدن و کامنت گذاشتن تشکر ویژه می کنم فعلا فقط نظرات را تایید می کنم ولی سر فرصت میام و به همه کامنت ها پاسخ میدم . 

من و عماد حالمون خوبه البته عماد هنوز غذا نمی خوره حتی سوپ ...چون گلوش درد می کنه تنها چیزی که تا حالا خورده بستنی بوده و آبمیوه .البته به زور کمی سوپ بهش دادم صبح هم یکم شیر خورده . 

فعلا خداحافظ بعدا میام میگم چی کشیدم ...دوستون دارم

سنگ زن عاقل

 

زن عاقلی (البته همه زن ها عاقل هستند)از یک منطقه کوهستانی عبور می کرد از رود خانه سنگ گرانبهایی پیدا کرد .روز بعد به مسافر دیگری برخورد کرد که گرسنه بود٬و زن عاقل کیفش را باز کرد تا غذایش را با او تقسیم کند .مسافر گرسنه سنگ گران قیمت را در کیف زن دید ٬ازآن خوشش آمد و از زن عاقل خواست تا آن سنگ را به او بدهد .زن بدون تردید چنین کرد. 

مسافر در حالی که از بخت و اقبال خوب خود به وجد آمده بود او را ترک کرد.او می دانست که سنگ گرانبها آنقدر ارزش داره که بقیه عمر او را تامین کند . 

اما چند روز بعد ٬در حالی که به دنبال زن عاقل بود برگشت .وقتی اورا پیدا کرد سنگ را به او بر گرداند و گفت :«من خیلی فکر کرده ام .من می دانم که این سنگ چقدر ارزش دارد.اما آن را به تو باز می گردانم به این امید که تو چیزی گرانبها تر از آن را به من بدهدی.اگر می توانی ٬آن چیزی را به من بده که در درون توست و به تو این قدرت را داد که سنگ را به من بدهی ». 

  

پ ن۱:با تشکر از دوست خوبم دکتر سارا که قبول دعوت کردن و بازی پست قبل را انجام دادن . 

و من همچنان منتظرم تا بقیه دوستان هم اعترافاتشون را بنویسین البته یه تعدادی گفتن دارن فکر می کنن و باران عزیز هم گفته چهارشنبه آپ می کنه و اعترافشو می نویسه ...ممنون 

 

پ ن۲:امروز عماد آزمایشات قبل از عملشو داد البته امروز فقط ازش خون گرفتن جوابش دو روز بعد آماده می شه پسرم خیلی خوب تحمل کرد و زیاد نا آرومی نکرد شاید هفته دیگه ببریمش برای عمل ...امروز چهارتا ماهی قرمز هم خرید که موقعی هم که تلوزیون نگاه می کنه باید کنارش باشن  

... 

                            هم اکنون نیازمند دعای سبزتان هستیم  

 

البته فقط مال عمل عماد نیست اگه درست شد بهتون میگم اگه نه...که هیچ پس لطفا دوبار دعا کنید .

پ ن۳:برادر همسر هم امروز وبلاگشو افتتاح کرد اگه دوست داشتین  اینجا را ببینین .

اعتراف نامه

در ابتدا از همه دوستانی که در غیاب همسر به ما سر زدن و نگذاشتن تنهایی را حس کنیم تشکر می کنم البته تعداد این دوستان بسیار اندک بود ...یعنی فقط یکنفر ...اونم نمی گم کی بود ...

                                                دکتر سارا 


البته جهت اطلاع کسانی که در جریان نیستن باید بگم چند روزی همسر رفتن تهران دوره باز آموزی 


خوب این یه بازی وبلاگیه که همه دوستان دعوت هستن انجامش بدن البته هیچ اجباری در کار نیست اما خوشحال میشم اعترافات شما را هم بخونم. 

بازی به این صورته که باید به یه کار اشتباه که باعث ایجاد عذاب وجدان در شما شده (در سال ۸۸ که رو به پایان است )اعتراف کنید . 

واما اعتراف من که اول از خدا طلب بخشش می کنم و بعد از کسی که در پایان اعتراف ازش طلب عفو و بخشش دارم که اگر لایق آن هستم دریغ نفرماین . 

 که فرموده اند عفو از هیچ سزاوار دریغ مکن .


از بد روزگار و بد شانسیه ما همسر ما و خواهر گرامیشان در یک روز به دنیا آمدن البته با تفاوت ۵سال یعنی خواهر همسر ۵سال کوچکتره البته یه برادر هم داشتن که در سن ۱۶ سالگی فوت شده که ایشون هم متولد همین روز بودن و وقتی ایشون زنده بودن تولد این سه بچه در یک روز برگزار میشده .که البته این مساله را باید در کتاب گینس ثبت کرد که خانمی با زایمان طبیعی هر سه فرزند خود را که هر کدام ۵سال با دیگری اختلاف سنی دارد را در یک روز بدنیا آورده است البته ما از مادر شوهر پرسیدیم حتما شناسنامه هایشان را اینجوری گرفتین اما مادر شوهر گفت نه...من با برنامه ریزی موفق شدم ...البته باید گفت که در این ۵سال ها مادر شوهر چند بار حامله شده بودن که هر بار به دلیلی بچه هاش از بین می رفتن .

ببخشید ما که باور نکردیم اگه شما باور کردین بگین تا ما هم باور کنیم !!! 


خلاصه روز تولد همسر بود و ما در تدارک خرید کادو و شام رفتن بیرون بودیم که مادر همسر زنگ زد و گفت شما میاین اینجا یا ما بیایم اونجا ؟ 

ما که رویمان نشد بگوییم ما میاییم گفتیم اول یه تعارف می کنیم و بعد که اونا تعارف کردن میگیم باشه . 

که تعارف همانا و قبول دعوت همانا ... 

مادر همسر: می خواد ما چیزی بخریم ؟..ما باز حالا یه تعارف می کنیم بعد که اونا تعارف کردن قبول می کنیم .. 

نه چیزی لازم نیست همه چیزو خودم تهیه می کنم  

مادر همسر خوب باشه کار نداری ؟ 

نه... 

خلاصه مجبور شدم همسرو بفرستم خرید و خودم وایسم شام بپزم.  

همسر خودش رفت کیک و شیرینی و میوه و شمع و ...را خرید  

منم زنگ زدم به مامانم گفتم شما هم بیایین . 

خلاصه با آخرین سرعت شروع به کار کردم .. 

گفتم بعد از اینکه کاراما کردم میرم و کادویی را که انتخاب کردم می خرم . 

اما وقت نشد ... 

من مونده بودم حالا چیکار کنم .. 

مهمونا هم آمدن ... 

گفتم پول کادو میدم ...؟نه قشنگ نیست  

یه تراول ۵۰هزار تومنی داشتم گفتم اونو میدیم ...؟نه قشنگ نیست!!!  

خلاصه ..کلی فکر کردم و یادم افتاد به ادکلنی که عید برای همسر خریده بودم و هنوز کسی ندیده بودش . 

گفتم برای حفظ ظاهر اونو کادو می کنم و بعدا براش کادوشو می خرم . 

ادکلن را کادو کردم  

شب بعد از اینکه اول خواهر و بعد برادر شمع هاشون را فوت کردن کادوها باز شد .تو دلم خدا خدا میکردم همسر ضایع بازی در نیاره ... 

خلاصه ادکلن باز شد وای که چه عطری داره بگم اسمش چی بود ..نه نمی گم می خواین برین بخرین ...  

برادران همسر گفتن بده ببنیم بوش چه جوریه .. 

دست به دست ادکلن گشت ..همسر گفت بابا بدین خودم هم بوش کنم ببینم چه جوریه !! 

از نوع نگاه و حرکات همسر متوجه شدم خودش هم یادش نیست من اینو واسه عیدیش خریدم  

خوشحال شدم گفتم بعدا بهش میگیم آخه ما تو زندگیمون تقریبا ۹۹درصد چیزی رو از هم پنهون نمی کنیم اون یه درصد هم شاید زیاد باشه.  

ولی....تا الان بهش نگفتم و دیگه هم براش کادو نخریدم ... 

و در تمام طول سال عذاب وجدان داشتم حالا اینجا نوشتم که راحت بشم و یه بازی هم اختراع کرده باشم .همسر جان ببخشید .حالا من اعتراف کردم پشیمونم نکنید ها ...هی بیاین بگین وای وای چه کار بدی و اینا خوب من که نمی خواستم اینجوری بشه اما خوب شد .


  پ ن1:دوستان اگه در سال جاری اعترافی ندارن می تونن از سال های قبل کمک بگیرن .

 پ ن 2:امروز سالگرد عقد محضری منو همسره یعنی روزی که اسم من رفت تو شناسنامه همسر و اسم اون آمد تو شناسنامه من . صبح همسر برام یه پیام داد ...شما هم بخونین 

                           گذشت دهر و دقیقا در این چنین روزی

                          خدا بخواست که تو قلب من برافروزی 

منم با این اعترافم قلبش را برافروزیدم .البته شعر از خود همسره 


پ ن3:همه دوستان دعوتن من اسم نمی یارم اما دوست دارم شما هم انجام بدین.


 یعنی شما حتی یه دروغ هم نگفتین ...هیچ کار بدی نکردین ...دل کسیو نشکستین ....زود باشین اعتراف کنید ...