در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

ماه پر برکت


خدایا نگوییم دستم بگیر٬عمریست گرفته ای٬ مبادا رها کنی .



سلام ببخشید خلاصه نتونستم به قولم عمل کنم و دیر شد .اول اینکه عماد نشسته بود بازی میکرد دلم نیومد به خاطر خودم بچه را از بازی کردن باز دارم .دوم اینکه در حال نوشتن بودم که یکدفعه همه چیز غیب شد .

راستش می خواستم زودتر از اینها آپ کنم اما قسمت نشد ..چرا؟؟

خوب روز اول ماه رمضان خانه مادرهمسر دعوت بودیم یعنی در اصل عروس و داماد ( پسر عموی همسر  که هفته قبل رفتیم عروسیشون)را دعوت کرده بودن و حدود ۵۰ نفری مهمون داشتن و منم باید نقش عروس خوب را بازی میکردم دیگه ...رفتم کلی کمک کردم و شب حدود ساعت ۲ نیمه شب برگشتیم خانه .

هر چند جاری گرامی نقشش را بهتر ایفا کرد .

روز دوم هم خانه خواهرم دعوت بودیم .هم افطاری٬هم تولد بچه هاش ...

روز سوم هم که امروز باشه تا الان وقت نکردم ...

خلاصه اینکه فرا رسیدن ماه پر فیض و برکت رمضان بر همگان مبارک و التماس دعا ...


چند روز قبل از ماه رمضان هم با عماد رفتیم جشن فتیله...گروه فتیله لطف کرده بودن آمده بودن شهر ما .می خواستم چند تا عکس بگیرم و بذارم اینجا اما اجازه فیلم بردای یا عکسبرداری نمی دادن .من فقط کمی فیلم گرفتم ...حالا چرا اجازه نمی دادن ..الله اعلم

ما هم اعتراض کردیم که اگه می خواستیم بشینیم اینجوری نگاه کنیم که می موندیم تو خانه و پول بلیت هم نمی دادیم .ما را بگو گفتیم حالا میریم دست میندازیم گردن این فروتن و یه عکس باهاش میندازیم  زهی خیال باطل ..اصلا هم خوش نگذشت ...فقط هی شعر می خوندن و مسابقه بر گزار میکردن ...اگه امدن شهر تون زیاد سر و دست نشکنید خبری نیست .

آخیش دلم خنک شد اینا را نوشتم .



عماد نوشت:

یکی از دوستان دوران دانشگاهم ازدواج کرده و رفته اهواز و تابستونا حدود یک ماهی میاد خانه مادرش اینجا .منم تصمیم گرفتم برم و یه سری بهش بزنم .

خلاصه با عماد اماده شدیم تا بریم خانه مامانش ...


کلی برای عماد توضیح دادم که خانه خودشون اهوازه که یکبار هم رفتیم و شب خانه اشون موندیم و هوا هم خیلی گرم بود و الان می خواهیم بریم خانه مادر بزرگ تینا (تینا اسم بچه دوستمه )

 خلاصه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هنوز دوتا خیابان نرفته بودیم که عماد می گه :

مامان چقدر هوا گرم شده ..رسیدیم اهواز


...


اینجا به زودی آپ می شود لطفا بعد از ساعت ۲۳  مراجعه کنید ...

تا یادم نرفته

التماس دعا



بعد نوشت:آقا کلی چیز نوشته بودم که نمی دونم چی شد یهو غیب شدن ...شرمنده دیگه فردا مراجعه کنید

بازی وبلاگی


 سلام دوستان خوبم

ببخشید کامنت های پست قبل بی جواب موند فعلا فقط تاییدشون کردم .

در هر حال از همه دوستانی که حال پدرم را پرسیده بودن سپاسگزارم .حالشون خوبه البته بابام اصلا عادت نداره شکایت کنه و اگه درد هم داشته باشه میگه خوبم و نگران نباشید دلش نمی خواد ما را نگران کنه .

عروسی هم خوش گذشت حسابی...جای همه شما خالی اینقدر حرکت موزن انجام دادیم که هنوز پاهایمان درد می کنن .

از دختر خوب پیدا کردن هم خبری نشد ..یعنی تا دلتون بخواد دختر خوب اونجا بود اما من ترجیح دادم اصلا تو این کارها دخالت نکنم هر کی زن می خواد خودش بره پیدا کنه بعدا خیر و شرش دامن ما را نگیرد.


تازگی ها یه دوست جدید پیدا کردم. مریم خانم عزیز این هم وبلاگش 

یه بازی جالب تو وبشون دیدم که با اجازه انجامش دادم .


۱.بزرگترین ترس زندگیتون :  خوب راستش من همیشه می ترسم که عزیزانم را از دست بدم حتی از فکر کردن بهش هم می ترسم... البته از یک چیز دیگه هم خیلی می ترسم تصادف کردن با ماشین .

۲.اگر ۲۴ ساعت نامرئی می شدید : اگه اینجوری می شد به خیلی جاها سرک می کشیدم ببینم چه خبره

۳.اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزوی ۵ تا ۱۰ حرفیه شما رو داشت :  خوب خیلی آرزو دارم ولی انتخاب از بین این همه سخته ...نمی دونم ...خوب حالا که اصرار دارین باشه یه صد تا گونی ۱۰ هزار تومنی (چند حرفی شد؟؟)

۴.کارتون مورد علاقه تون :  بابا لنگ دراز

۵.در پختن چه غدایی تبحر ندارید :هر غذایی رااراده کردیم درست کردیم و بد هم نشده اما کلا از آبگوشت پختن بدم میاد

۶. اگه بخواید  با تونل زمان به یک روز از زندگیتون سفر کنید به کجا می روید :شاید روز عروسی خودم و همسر

 ۷.اولین واکنشتون در عصبانیت :داد و بیداد می کنم  

۸.شما چه رنگیی هستید : سفید

۹.اگه قرا باشه از ایران برید کدوم کشورو انتخاب می کنید :  زیاد از غربت خوشم نمی یاد .کشور خاصی هم مدنظرم نیست .

۱۰.بهترین اس ام اس داخل تلفن همراهتون :  یاد دارم در غروبی سرد سرد میگذشت از کوچه ما دوره گرد .دادمیزد کهنه قالی میخرم٬دسته دوم جنس عالی میخرم٬کاسه و ظرف سفالی میخرم٬گر نداری٬کوزه خالی میخرم

اشک در چشمان بابا حلقه زد عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود .خواهرم بی روسری بیرون دوید .گفت :آقا سفره خالی میخری؟؟؟؟

۱۱.اگه قرار باشه ۳ نفرو امشب به مهمونی دعوت کنید چه کسانی هستند : لیلا . ملیحه .لیلا (اینا اسم بهترین دوستام هستن که چند وقت یکبار مهمونی دوره ای میذاریم و کلی خوش میگذره مامانم می خواست اسم منو هم بذار لیلا خدارا شکر اینکارو نکرد )

۱۲. یه بیت شعر که خیلی دوست دارید  :


گرچه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام            ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی 

۱۳.اگه با خبر بشید فقط ۲۴ ساعت دیگه زنده اید : کار خاصی نمی کنم اول توبه می کنم بعد یه نماز طولانی می خونم و بعد هم به همه عزیزانم سر میزنم و یه دل سیر گریه می کنمبعدشم میمیرم (هزینه مراسم صرف امور خیریه شود لطفا)

۱۴. خودتون رو شبیه چه میوه ای می بینید :شرمنده شکل میوه خاصی نیستم اما اگه قرار بود میوه باشم ترجیح میدادم شکل...آناناس باشم

۱۵. خصوصیت بد شما :     بسیار عجولم...




حالا یه بازی دیگه به دعوت دوست خوبم سلطان بانو اینم وبلاگش

از چه چیزهایی خوشم میاد :

۱.از خوابیدن

۲. از خرید کردن

۳. از خوردن  چیپس و بستنی و ...

۴. از حمام کردن

۵. از آرایش کردن

۶ .از ماه رمضان

۷.از آدامای صادق

۸.از اینکه نخوام غذا درست کنم و مثلا یکی در بزنه و یک ظرف غذا بیاره ...

۹.از مسافرت با جیب پر به قول دوستم سلطان

۱۰ .از تنهایی

۱۱.از رفتن به مهمونی و عروسی

۱۲.از دریافت اس ام اس(آقا هیچکی به ما اس ام اس نمیده )

۱۳.از اینکه همسر هر روز بگه دوست دارم .

۱۴.از دوچرخه سواری

۱۵.و...



حالا از چی بدم میاد

۱. بد قولی

۲. غیب شدن بعضی از دوستان وبلاگی بدون خداحافظی یا حتی خبری

۳.پیر شدن

۴.آدمایی که هر دقیقه یه حرف بزنن

۵. از پدر و مادرهایی که بین بچه هاشون فرق بذارن ..یعنی متنفرممممم

۶.از آدامس جویدن

۷. از صدای خرخر (خر پف)هر کی باشه بیدارش می کنم یا اینقدر بالشتشو می کشم تا از صدا بیفته

۸. از بچه های لوس

۹.از افرادی که دهنشون بو میده و هی نفسشون میده تو حلق آدم

۱۰.از بی نظمی

۱۱.از بی مسیولیتی

۱۲.از اینکه همسرم روزی ۵ساعت بشینه پای کامی 

۱۳.از اینکه مجبوریم همیشه صرف جویی کنیم و پس انداز کنیم

۱۴.از سوغاتی خریدن حالا به هر شکل

۱۵.مهمون سر زذه

۱۶.از کسانی که می خورن کنگر و میندازن لنگر

۱۷. از کسانی که به قوانین خانه ات احترام نمیذارن (مثلا می بینن باید کفشاشون را بیرون در بیارن اما عمدا  کفشاشون را میارن تو و...)

۱۸.از کسی که پسرم را دعوا کنه یا اذیتش کنه...

۱۹. از بی احترامی

۲۰.از اینکه کسی فکر کنه من نوکرشم .

۲۱.از اینکه وقتی همسر بعد از یه شیفت ۲۴ساعته وقتی میاد خانه اولین کاری که می کنه اینه که می شین پای کامپیپوتر ...



پ ن ۱.از همه دوستانم دعوت می کنم هر کدام از این بازی ها را دوست دارن انجام بدن .


پ ن۲.سه روز که همسر را ندیدم روز چهارشنبه که شیفت بودن .روز پنجشنبه مستقیم از سر شیفت رفتن فرودگاه استقبال سفرای ۱۷کشور و به عنوان پزشک کاراوان همراهشون هستن .طبق گفته مسئولین گرامی در امتحان زبانی که سال قبل  از پزشکاگرفتن همسر بالاترین نمره را آورده و بخاطر همین انتخاب شدن تا با سفرا همراهی کنن .خداییش ما که ندیدیم همسر خیلی عالی انگلیسی صحبت کنه حالا دیگه بقیه پزشکا چی بودن که این بهترین بوده ؟؟؟

البته همسر دیشب یه سر آمد خانه اما چون ترجیح داد بشین پای سیستم منم زیاد تحویلش نگرفتم صبح من خواب بودم رفت .حالا جریان آمدن این سفیرا چیه بعدا همسر خودش تو وبلاگش می نویسیه .فکر کنم بیشتر هدف جذب توریسیت و سرمایه گذار بوده .

بشتابید به شهر توریستی ما .

پ ن.امسال شهر ما خیلی شلوغ شده تا حالا سابقه نداشته یه جورایی برای خودمون هم سخت شده خیابانهای شهر گنجایش این همه ماشین را نداره حدود ۳۰۰ هزار نفر در شهر موندگار شدن و امسال حدود ۴ میلیون مسافرتا الان به شهر ما آمدن.

خبر

سلااام

وای چند روز که حسابی سرم شلوغه

هم از نظر کاری و هم از نظر خانوادگی ...

چند روز پیش بود که بابام رفت کمک آقای همسایه تا ماشینشو که گیر کرده بود بین پل های پارکینگ در بیارن که انگشت دست بابام بین جک و ماشین خرد می شه و خلاصه کار به بیمارستان و بعد هم عمل جراحی کشید .

دیشب هم حنابندان پسر عموی همسر دعوت بودیم و امشب هم عروسی ...

(چقدر از عروسی وسط هفته بدم میاد )

یه چند نفری هم مدتیه گیر دادن به ما که دختر خوب سراغ نداری؟

حالا که چندتا پسر خوب هست انگار هر چی دختر هست آب شدن رفتن تو زمین ..شما سراغ ندارین ؟؟

قرارشد حالا تو عروسی ببینم کسیو پیدا می کنم .

چند روزه که اصلا وقت نشده به وبلاگ دوستانم سر بزنم در اولین فرصت انشاالله


همچنین دوست خوبم سلطان بانو منو به یک بازی دعوت کردن که حتما در اولین فرصت انجامش میدم (ببخشید ).

فعلا بای

روزی که همسر آمد.

 مهدی جان 

                انتظار هم از نیامدنت بی تاب شد ... 

 

                                                            تا کسی رخ ننماید زکسی دل نبرد  

                                                             دلبر ما دل ما برد و زما رخ ننمود 


نیمه شعبان بر همه منتظران مبارک...


سلام

خوب همونطور که بعضی از دوستان می دونن همسر ما تو وبلاگش خاطرات دوران دانشجویی و  طرح و... را می نویسه الان خاطراتش رسیده به جایی که ما هم وارد می شویم و امروز قراره داستان آشنایی و ازدواج را بنویسه

منم چون دیدم نقاط کور بسیاری باقی گذاشته جهت کامل شدنش اینجا مختصری از گذشته را می نویسیم

و اما...من هنوز درسم تموم نشده بود که توسط یکی از آشنایان خبردار شدم که فلان مرکز داره نیرو می گیره و منم رفتم مدارکمو دادم و برای مصاحبه رفتم و اینجوری شد که رفتم سر کار

اون مرکز یه مرکز خصوصی بود به نام مرکز توانبخشی حرفه اموزی دختران ...از خاطرات اونجا اگه بخوام بگم پستم خیلی طولانی می شه اما یکی از بهترین تجربیات زندگی من کار کردن در کنار این بچه ها بود ..بچه هایی که ما اونجا داشتیم اکثرا مرزی بودن از نظر ذهنی و دوره راهنمایی را تموم کرده بودن و اونجا حرفه یاد می گرفتن هر چند من که حرفه ای بلد نبودم من مربی مهارتهای زندگی و اجتماعی بودم و ...خلاصه یه خانمی اونجا رفت وآمد میکرد که ظاهرا تو کارهای خیریه دستی داشت .و گاهی نذری یا لباس یا حتی کمک های مادی به بچه های نیازمند میکرد .


کم کم رفت و امد این خانم به مرکز ما زیاد شد و با ما شروع کرد به صمیمی شدن و یک روز ظهر که من می خواستم برم خانه ظاهر شد و گفت بیا با هم بریم و راه افتادیم تا رسیدیم به خانه ما .گفت :خانه ما هم همین نزدیکیه و از اون به بعد گاه گداری برای ما نذری می فرستاد و هر دفعه توسط یکی ...یکبار دخترش ..یکبار پسر کوچیکه و خلاصه همه میومدن دم در و می گفتن ما فقط نذری را به آنی میدهیم و ما را می کشیدن دم در و بعد با اون نگاه های عجیب و غریب ما رو نگاه میکردن .کم کم خودم هم شک کردم خبریه .حتی مدیر مرکزمون هم می گفت این خانم خیلی در موردت سوال می کنه .یادمه نیمه شعبان بود مثل همین امروز ما تو مرکزمون جشن گرفته بودیم و منم مجری برنامه بودم و کلی هم فیلم گرفتیم و بعدا این خانم به اصرار از مدیر مرکز فیلم را گرفته بود و برده بود خانه که آقای همسر ما رو ببینه که همسربعدا اعتراف کرد که حاضر نشده بود فیلم را ببینه و اونها صداشو تا آخر زیادکرده بودن که حداقل صدای دلنشین ما رو بشنوه و بعد هم که به زور مجبور شده بوده ما رو یک نظرببینه گفته بوده این چیه (چشم بادومیه ) 

روابط ما و خانم مذکور باز هم بیشتر از قبل شد تا اینکه این خانم من و خانواده ام را البته فقط خانم ها را برای افطار به منزلشون دعوت کرد و بعد هم آلبوم عکساشون آورد و عکس همسرو را نشان ما داد و گفت این پسرمه که پزشکه یه آدم لاغر و دراز ... منم گفتم وای چقدر لاغره که مادر همسر را کلی با این حرف نگران کرده بودیم و شب خواستگاری اینقدر لباس کرده بود تن پسرش که به زور از در آمد تو ....

چند روز بعد وقتی از سر کار برگشتم خانه دیدم تو اتاقم جلوی آیینه یک دسته گل کوچک هست.

به مامانم میگم این چیه ؟میگه حدس بزن اینو کی آورده؟من :خانم(ر) مامانم از کجا فهمیدی؟ من: فهمیدن نمی خواست ...

خلاصه برای پنج شنبه قرارها گذاشته شد .

پیش خودم گفتم  حالا دکتره که باشه اگه خیلی منم منم کرد که جوابش حتما منفی است من کلا از آدمای خود بزرگ بین بدم میاد .

شب موعود فرا رسید و من و همسر با هم کلی صحبت کردیم و آقای همسر اعتراف کردن که مامانشون حق داشته این همه اصرار کرده و گفت نود درصد جوابش مثبته .

فرداش هم از صبح هی مامانش زنگ میزد و می گفت پسرم فردا باید بره جوابتون چیه ؟

با توجه به اینکه قبلا تحقیقات انجام شده بود و مدتی هم بود خانواده ها با هم آشنا بودن از نظر اونها مشکلی وجود نداشت و من بیچاره نمی دونستم چی بگم ...خلاصه گفتیم نمی دونیم هر جور خودتون میدونید ...

و دوباره شب خانواده همسر ظاهر شدن و قرارشد ما باز هم با هم حرف بزنیم .و بعد از دوهفته هم که قرار بود جشن نامزدی بر گزار بشه و در کمال نامردی مراسم عقد بر گزار شد  که جریانشو اینجا نوشتم

البته خیلی طول کشید تا من به اون پسر دراز و لاغر علاقه مند بشم حتی چند باری تصمیم گرفتم همه چیزو تموم کنم اما همین خطبه عقد کارو سخت کرده بود .

تا اینکه کم کم ازش خوشم امد و می تونم بگم عاشقش شدم و هنوز هستم .



پ ن:این چند روز نشد برای دوستان کامنت بذارم اما ظاهرا مشکل بلاگفا بر طرف شده و در اولین فرصت سر میزنیم و نظرمان را میگیم .