در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

دیگه چه خبر

۱.یک نفر یک کتاب بهم هدیه داده به اسم گام های ساده برای افزایش اعتماد به نفس 

من به همکارم میگم :چرا اینا فکر کردن من اعتماد به نفس ندارم؟؟؟ 

کمی ورقش می زنم جذبم نمی کنه. 

به همکارم میگم به درد من که نمی خوره بیا تو ببر بخونش. 

میگه اگه یه کتاب داری در مورد کاهش اعتماد به نفس بدش به من ...من از زیادی اعتماد به نفس در رنجم... 

نمی دونم چرا تازگی ها هیچ کتابی منو جذب نمی کنه..همه چیز برام تکراری شده. 

کسی یک کتاب خوب که منو جذب کنه سراغ نداره؟؟؟ 

 

 

۲.مادر با دوتا بچه دوقلوش امده من دارم یک سیب را از تو کیفم در میارم بخورم .مادر میره و دوتا بچه دست از شیطونی بر میدارن و فقط زل می زنن به سیب.. 

من رو به همکارم بیا کمی سیب بخور.. یه نگاه به دو قلوها شما هم سیب می خورین 

هر دو بدون ذره ای مکثمن و همکارم راستی چرا ما یه دفعه پکیده شدیم از خنده 

جالب بود. 

۳. عروسی دعوتیم من به همسر میگم عمرا تو این عروسی برقصم. 

همسر:مطمئنی می تونی تحمل کنی؟؟؟  

من:یعنی اینقدر اوضاع خرابه 

(آره شد اما به سختی) 

 

۴.در راه رفتن به عروسی 

عماد:مامان زن و مردها جدا هستن؟ 

من :بله 

عماد:من اینجوری دوست ندارم(جالبه که ما فقط چند تا عروسی رفتیم که زن ها و مردها جدا نبودن و اکثر عروسی ها که رفتیم جدا بودن) 

من:انشاالله عروسی خودت...همه شهر را خبر می کنم بهترین عروسی را برات میگیرمو... 

عماد: تا آنوقت که شما مردین...(خیلی زود متوجه بد بودن حرفش شد)خوب شاید هم نمرده باشین اما خیلی پیر شدین 

 

و در آخر 

امروز وقتی داشتم تو گوگل وبلاگ های آپ شده را می خوندم یه دفعه چشم به وبلاگ عماد خورد  

باورم نمی شد 

خودش آپ کرده و من کلی خندیدم ....

فداش بشمممم

من هستم

توی این چند سالی که از ازدواج من و همسره میگذره فکر کنم۵ بار رفتیم سینما 

اولین بار سگ کشی (دوران نامزدی)

دومین بار دوئل (عماد را حامله بودم)

سومین بار زیر درخت هلو (عماد ۳ ساله بود)

چهارمین باردرباره الی (سال ۸۹)

پنجمین بار جدایی نادر از سیمین (۹۰)

البته یکبار هم مشهد رفتیم فیلم ارتفاع پست را دیدیم اصلا دوست نداشتم( ماه عسل)

بین همه این فیلم ها من از سگ کشی بیشتر خوشم امد.  

بعد از دیدن جدایی نادر از سیمین

وقتی از سینما آمدیم بیرون به همسرم گفتم نتیجه میگیریم همه دروغ میگن 

حتی به خودشون 

نادر به خودش دروغ می گفت و سیمین هم به خودش... 

و همه ما به خودمون 

یادم افتاد به این چند سال زندگی که گاهی بخاطر لجبازی های کودکانه تا پای مرزجدایی پیش رفته. 

یادم افتاد به وقتی که همسرم بخاطر یک شوخی کوچک از خانه رفت... 

و بعدا خودش اعتراف کرد در تمام طول مسیر  منتظر بوده من زنگ بزنم و بگم بر گرد. 

می تونستم وقتی داشت می رفت بگم نرو..شوخی بود 

اما دلم می خواست ببینم آخر این قصه چی می شه 

چرا برای زندگیش گذشتی نداره؟؟ 

چرا برای زندگیش مبارزه نمی کنه؟؟  

حتی اگه به زور هم بخوام از زندگیم بیرونش کنم بگه نمی رم 

امارفت .... 

 ومنم با لجبازی زنگ نزدم 

اگه همون لحظه می گفتم شوخی بود... 

همه چیز تموم می شد. 

ما آدم ها دوست داریم همدیگر رو عذاب بدیم. 

حتی خودمون را اما از غروز لعنتیمون دست بر نداریم . 

لطفا غرور داشته باشید اما غروری که سازنده باشه نه ویران گر . 

فکر میکردم طبق روایات فیلم گریه دار باشه و خودم را اماده کرده بودم. 

اما این قصه تکراری بود .

ازدواج نکنید و اگر ازدواج کردید بدانید اولین درس زندگی مشترک گذشت است.نه فقط همیشه از یک سو که از هر دو طرف... 

  

 

عماد نوشت: 

طفلکی بچه ام تو سینما با حوصله هر چه تمام تحمل کرد . 

دلم نمی خواد بچه امو بذارم خانه کسی و خودم برم سینما...انوقت بگن خودشون رفتن تفریح بچه اشون را گذاشتن برای ما... 

 

عماد:مامان خدا به چه زبونی حرف می زنه؟ 

من:خدا تمام زبونها را بلده 

عماد:خوب به چه زبونی حرف می زنه؟؟انگلیسی؟فرانسه .عربی؟فارسی؟ 

من:فکر کنم :عربی..خوب اصلا خدا لازم نداره که حرف بزنه  

می تونه حرف نزنه اما بفهمیم چی میگه.خدا همه چیز را بلده. 

عماد :مامان خدا مدرسه رفته؟؟از کجا همه چیز را بلده؟؟ 

من:نه مدرسه نرفته.خدا خودش همه چیز را درست کرده و در مورد همه اشون همه چیز را میدونه 

عماد:مامان خدا چه جوری همه چیز را درست کرده؟با چی؟؟ 

من:(میرسیم دم در مدرسه..)دیگه پیاده شو بقیه سوالها را از خانمتون بپرس!!!!!!!!!!!

افسردگی وبلاگی

 
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.


می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم

و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.



می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،

چون می توانم آن را بخورم!



می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم

و با دوستانم بستنی بخورم .



می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم

و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.



می خواهم به گذشته برگردم،

وقتی همه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگها را،

جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را

یاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم

و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .



می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست

و همه راستگو و خوب هستند.



می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است

و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .



می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...



می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،

به یک کلمه محبت آمیز،

به عدالت،

به صلح،

به فرشتگان،

به باران،

و به . . .



این دسته چک من، کلید ماشین،

کارت اعتباری و بقیه مدارک،

...مال شما...

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم 
 
(منبعش و نمی دونم از تو گوگل کپی کردم ) 
پ ن:نمی دونم چرا حس آپ کردن ندارم.هی میام این قسمت مدیریت را باز می کنم تا چیزی بنویسیم و بعد ننوشته ازش خارج می شوم.میرم وبلاگ دوستان را می خونم و می خوام کامنت بذارم اما بعدش کامنت نذاشته وبلاگ را می بندم.شما در مورد افسردگی وبلاگی چیزی نشنیدین؟؟؟ 
پ ن ۲:من قبول شدم تو امتحان ممنون از دعا های خوبتون .من جزء سه نفری بودم که بدون ارفاق نمره قبولی را آورد. 
پ ن ۳:روز معلم بر همه معلمان دلسوز مبارک 
وای چه خوبه آدم معلم باشه کلی کادو می گیره  
وکلی حس خوب... 
 
عماد نوشت: 
داریم نهار ماهی می خوریم  
عماد گیر داده که باید مغز ماهی را بخوره 
من:آخه هیچکس مغز ماهیو نمی خوره. 
عماد:چرا مغز می خورن. 
من :اون مغز گوسفنده که می خورن. 
عماد:من می خوام مغز ماهی را بخورم ببینم چه مزه ای میده. 
من:اصلا دلم نمی خواد عماد مغز ماهی را بخوره ...چون نمی دونم خوبه یا بد؟ 
من:اگه مغز ماهی را بخوری(با کمال شرمندگی )خر می شی ها. 
عماد:مامان اگه مغز خر را بخورم انوقت ماهی می شم؟!!!