در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

یک زن

  یک زن 

 

        قلبم          قـــــــبر

        چشمم       یــاس

        زبانم          آتــــش

         شکلم        مـــات

         طعمم        تــــلخ

                                         ...

                                       قیامتم انگار! 

 

(منبع

 

دیروز یکی از دوستان دوران دانشجویی را دیدم.بعد از تموم شدن دانشگاه خیلی به ندرت دوستان را دیدم و این یکیو از زمان اتمام دانشگاه  ندیده بودم. 

دوتا دختر داشت..معلم بود... 

تا چشمش به من افتاده ...میگه یادته چقدر شیطون بودی؟!! 

من همیشه یادم به کارای شما و دوستات میوفته و کلی به گذشته ها میخندم..یادش بخیر 

اون فقط شیطونی های ما را تماشا میکرد و ما که خود مرکز این شیطونی ها بودیم ببین الان چی میکشیم... 

از دیروز مدام تو گذشته ام..... 

 

عماد نوشت: 

امان از دست این بچه ها هر روز عماد میاد و میگه مامان علی میخواد وقتی بزرگ شد با خانم...عروسی کنه 

فلانی هم میخواد با خانم ...عروسی کنه 

این وسط یک خواستگار هم واسه من پیدا شده (از بس هر روز رفتم مدرسه )یکی از همکلاسی های عماد هم گفته میخواد با من عروسی کنه. 

عمادامده خانه و میگه مامان فلانی میخواد با تو عروسی کنه گفت عماد من بزرگ شم میخوام با مامانت عروسی کنم!!!! 

عماد:مامان تو باهاش عروسی می کنی؟؟ 

من:نه 

عماد:یه نفس راحت میکشه و می پرسه چرا؟؟ 

من:.اخه اون کوچیکه. 

عماد :مامان الان که نمیخواد عروسی کنه وقتی بزرگ شد. 

من:وقتی اون بزرگ بشه من پیر شدم دیگه...  ازش می پرسم تو میخوای با کی عروسی کنی؟؟ 

عماد:با تو 

یادمه

 

 

یادمه وقتی دبستانی بودم یه دختر توی مدرسه امون بود که پدر و مادرش یک پاک کن بزرگ را  سوراخ کرده بودن و  یک نخ کلفت هم ازش ردکرده و انداخته بودن  گردنش٬ حالا می فهمم پدر و مادرش چی میکشیدن... 

 عمادم روزهای اول تقریبا هر روز و الان خیلی کمتر پاک کنش را گم میکنه...و این باعث شد یاد اون دختر بیفتم.آقای همسر میخنده و میگه منم اینجوری بودم هر روز یه چیزی گم میکردم. میگم مامان و بابات چیزی نمی گفتن؟میگه وقتی دیدن فایده نداره دیگه چیزی نگفتن اما از سال دوم به بعد خیلی به ندرت چیزی گم میکردم.  

من که دلم نمیاد یه پاک کن سوراخ کنم و بندازم گردن پسرم..رفتم یه بسته پاک کن بزرگ خریدم و هر روز چند سانت از پاک کن را میبرم و میدم ببره مدرسه چند تا هم از این پاک کن فانتزی ها خریدم کوچولو٬ اونا را هم به نوبت ... 

اما جدیدا یه ایده بهتر٬ از این مدادها که سرشون پاک کن دارن استفاده می کنم. 

 اما من خودم تا اونجا که یادمه چیزی گم نمیکردم .گم کردن هر چیز معادل توهین به مقد سات بود . برای ما کوچکترین چیز ها هم با ارزش بود حتی یک دانه برنج...نمی دونم چرا من نتونستم اینو به بچه ام تفهیم کنم . چرا؟؟؟؟