در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

مستقیم بهشت

 

 

این روزها که میگذرند...بسیار کند و نفس گیر... 

شب ها منتظر روز هستم و روزها منتظر رسیدن شب... 

سختی این روزها برای من با داشتن دیسک کمر دو چندان است... 

هر شب تا صبح نیم ساعت به نیم ساعت باید تغییر وضعیت بدهم اگه در این میان در خواب عمیقی فرو بروم از درد بیدار می شوم... 

دیشب وقتی داشتم خواب شیرینی میدم ناگهان درد پاهام شروع شد و توی خواب به همه میگفتم پام خیلی درد میکنه ..که بیدار شدم و دیدم پام بی حس شده یک لحظه حس کردم فلج شدم نمی تونستم تکون بخورم... 

حالا همه این سختی ها به کنار در این میان دندونتم بشکنه دیگه همه چیز تمام است.  

درد دندان دیگه امانت را میبرد

به همسر میگم پس عدالت کجاست چرا هر چی درد و سختی هست مال مادر بیچاره است؟!! 

جواب میدن خوب برای همینه که بهشت زیر پای مادر است.  

یعنی اگه توی اون دنیا کسی جلوی ما را بگیره یا بخواد سوال و جواب کنه  کجا رفتی چیکار کردی چیکار نکردی کوتاهی کردی و یا........من میدونم اون  

فقط مستقیم تا بهشت....  

                           (قدر مادران گرامیتان را بدانید..روز مادر نزدیک است)

 

 

یک خانمی برای اولین بار آمدن محل کارم  می پرسه باردارین؟میگم بله 

میگه میدونی دختره یا پسر؟؟؟ 

میگم مگه فرقی میکنه؟؟ 

میگه پسره. 

میگم از کجا فهمیدین؟ 

میگه اخه زشت نشدی.سر دختر مادر خیلی زشت میشه. 

میگم شما که قبلا منو ندیدن از کجا میدونین زشت نشدم!!!! 

 

عماد نوشت: 

یک روز عماد را گذاشتم خانه خواهرم که یک دختر داره سه سال از عماد کوچکتره و اول مهر میره پیش دبستانی. 

فرداش خواهرم بهم میگه پسرت به دخترم پیشنهاد ازدواج داده. 

میگم دخترت چی گفته ؟ 

گفته عماد این حرف ها زشته نباید از این حرفها بزنی. 

وقتی عماد را می بینم بهش میگم به دختر خاله ات پیشنهاد ازدواج دادی؟ 

میگه کی گفت؟میگم خاله 

میخنده و میگه مامان یعنی باور کرده؟؟ 

من:یعنی نباید باور میکرده؟؟ 

عماد :این دخترا خیلی زود باورن ...

من: یعنی چی انوقت

 

اولین دیدار

کمتر از دوماه دیگر وبلاگ ما سه ساله می شود.در این سه سال که اینجا هستم هیچوقت قسمت نشد دوستان مجازی را از نزدیک ببینم. 

همیشه دوست داشتم این انفاق بیفته ولی نیفتاد.  

تا روز جمعه ۱/۲/۹۱که با دوستان مجازی قرار دیدار گذاشتیم تا برای شام تشریف بیارن خانه ما... 

کمی استرس داشتم البته بیشتر می ترسیدم نتونم به موقع همه چیز را اماده کنم. 

و در ساعت ۲۰:۳۰دوستان زنگ خانه ما را به صدا در آوردن .

و دکتر میثم به همراه همسرشون دکتر ژیلا وارد شدن. 

نمیدونین چه زوج دوست داشتنی و خونگرمی بودن.  

خداییش اصلا فکرشو نمی کردم اینقدر خوش بگذره.  

مهمونی ما خیلی زود خودمونی شد... 

قبل از مهمونی کلی به عماد سفارش کردیم بابا ما کلی اینجا آبرو داریم کمی آبرو داری کن و وقتی مهمونا میان سلام کن دست بده و...میگه من اصلا نمیدونم سلام چه معنی میده ؟من سلام نمی کنم. 

بابا حالا چیکار به معنیش داری .یه سلام کن. 

که در لحظه ورود مهمان های عزیز پای کامپیوتر نشسته بودن و اصلا از جاشون تکون نخوردن.  

پذیرایی صورت گرفت و بعدش من شام را آماده کردم و به همسر گفتم شما وسایل سفره را بچین... (خوب اخه با شرایط من کمی چیدن وسایل سفره و دولا و راست شدن برام سخت بود.)

 یعنی اگه اون سفره را میدیدین فرار میکردین ماشالله به این همه سلیقه . 

سر سفره شام هم که عماد آهنگ های مورد علاقه اش را برای حضار گذاشته بودن و اگه کسی حرف میزد فوری میگفت سر سفره نباید حرف زد. 

بعد از شام هم که گیر داد به دکتر میثم ...اول یک دست شطرنج با هم زدن. 

بعد هم انواع و اقسام بازی ها..خلاصه آقای دکتر را خیلی اذیت کردن...(شرمنده) 

قبلا عکس دکتر  ژیلا و میثم را توی پروفایلشون دیده بودم  اما دکتر ژیلا از عکسش خیلی زیباتر و دوست داشتنی تر بودن ولی دکتر میثم کپی عکسش بود  

خلاصه کلی صحبت کردیم جای شما خالی...کلی از دوستان وبلاگی گفتیم مخصوصا دلژین جونم 

کلی از خاطرات گذشته و...یه سری هم بحث های پزشکی که من اصلا در این مورد هیچ تخصصی نداشتم فقط اینجوری میکردم   

خلاصه اون شب خیلی خوش گذشت من اصلا دلم نمی خواست اون شب به پایان برسه اما چه می شود کرد با این گذر زمان...وقتی مهمونا داشتن می رفتن اصلا لحظه خوبی نبود انگار تازه بعد از مدتها همدیگه رو پیدا کرده بودیم و دل کندن سخت بود. 

مخصوصا برای عماد وقتی بردم بخوابونمش مدام میگفت:به آقای دکتر بگو برگرده ...من تا صبح نمی خوابم. میون همین حرفها از خستگی بیهوش شد. 

فردا تا از مدرسه رسیده خانه...(منم خانه نبودم)زنگ زده به گوشیم و بدون هیچ مقدمه ای میگه آقای دکتر...منم گفتم بله بفرمایین .گفت:مگه تو آقای دکتری؟ 

من آقای دکتر را میخوام زنگ بزن بیاد پیش من(بچه پررو) 

ساعت هفت که برگشتم خانه بازم گیر داد منم گفتم فکر کنم آقای دکتر امشب شیفت باشن 

تا بالاخره دست برداشت. 

 

هر چی از خوبی این دوستان بگم کم گفتم ...دیدن دوستان مجازی تجربه ای خیلی شیرین و به یادماندنی بود. 

آدم قبل از دیدن دوستان مجازی ممکنه تصویر دیگری  توی ذهن داشته باشه که  اون تصویر بعد از دیدنشون کلی تغییر کنه.