در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

یک سالگیت مبارک

یک سال از با هم بودنمان گذشت.یک سال از وقتی که برای اولین بار تو را در آغوش گرفتم .

عزیزم، شیرینتر از عسل،عسلم تولدت مبارک

الان مثل یک خانم نشسته ای و برنامه کودک نگاه می کنی و من محوی تماشای تو ،تو فرشته زمینی من

می بینم بزرگ شدنترا ،خانم شدنت را زیبای من...

دنیا در کنار تو حتما زیباتر خواهد بود

                             

                                                           *****

دیروز تولد عسل را جشن گرفتیم.با اینکه خیلی خسته بودم و حال و حوصله مهمونی را هم نداشتم اما دلمان نیومد سال اول تولد دختر را جشن نگیریم.

وقتی به آقای همسر گفتم حوصله مهمونی را ندارم.نگاهی به عسل کرد که توی بغل من نشسته بود و با صدای ضبط ماشین در حال انجام حرکات موزون بود یا به قول خودش نای نای ،و گفت دلت میاد تولدش را جشن نگیری؟؟

من:نه دلم نمیاد

مهمون ها برای افطار تشریف آوردن و بعد از افطار مراسم فوت کردن شمع و خوندن شعر تولد و...

اما عسل شمع تولدش را فوت نکرد تازه از شعله شمع هم می ترسید و می خواست بزنه زیر گریه و مات مبهوت به ما نگاه می کرد که با خاموش شدن شمع جیغ و دادمان بر هواست .

اما عماد توی تولد یک سالگی اش خودش شمع را فوت کرد و همه تعجب کرده بودن و صدا میزدنن دوباره دوباره و ما به درخواست مهمان ها شمع را دوباره روشن کردیم تا عماد برای دومین بار شمع را فوت کنه.


سال قبل در چنین روزی...


عکس های تولد پرنسس کوچولو هم بعدا




خسته ام

 

سلام من آمدم... خسته و کوفته...خستگی جسمی نه هاااااااا....روحم خسته است شدید 

 

هر چی از اسباب کشی بگم ٬کمه خیلی سخت بود یعنی وحشتناک بود دلیلشو بعدا میگم... 

شنبه ۲۳ خرداد روز جدا شدن از خانه قبلی و راهی شدن به خانه جدید بود .اصلا دل کندن از اون خانه سخت نبود . 

اون روز از صبح تا شب مشغول کار بودیم وقتی تمام وسیله ها آمد تو خانه جدید دیگه شب بود شام خوردیم و فقط تنها کاری که کردیم سر هم کردن تخت ها بود تا شب بتونیم بخوابیم.عسل خانه خواهرم بود ساعت ۱بامداد زنگ زدم بیام دنبالش ؟ گفت:نه بخواب فردا بیا .اون شب بدون عسل گذشت .خانه پر بود از کارتن و من به زور قرص ودارو با کمر درد کذایی مبارزه میکردم.صبح خانه را با تمام ریخت و پاش ها رها کردم و رفتم خانه خواهرم ُهمسر هم رفت دنبال کارای اداری ٬منم تا چشمم به عسل افتاد اشک ام جاری شد به خواهرم گفتم هیچی نگو بذار خالی بشم .از دیدن اون خانه ریخت و پاش حالم بد می شد . از صبح تا شب راه می رفتم جوری که شب ها کف پام بی حس می شد .آره از کوزت بدتر. اما هر چی بود گذشت

خستگی روحیم خوب نمی شه مگه با رفتن به یک مسافرت توپ...دلم می خواد برم یه جای  

خیلی دور ُترجیحا کنار دریا ...و بی خیال دنیا و آدماش یک ماهی خوش بگذرونم ...(شتر در خواب ...)  

دلم برای اینجا تنگ شده بود . 

چند روز قبل از اسباب کشی یک کارتن پر از کتاب های درسی و ...از توی انبار آوردم بیرون پیش خودم گفتم تا همسر خانه نیست ببرم بندازمش تو آشغال ها که یک پاکت سیاه نظرمو جلب کرد اونا نامه های منو همسر بودن مال یازده سال قبل اون شب تا ساعت دو نصفه شب بیدار موندم و خوندم خوندم (همسر شیفت بودن)مدتها بود فکر میکردم این نامه ها گم شدن .چند تا نامه اول را که خوندم تاب نیاوردم و زنگ زدم به همسر ُچقدر رمانتیک و دلنشین ..اما به نامه های آخر که رسیدم  ...تو اون قدیما امکانات کم بود مثل الان هر کسی یک گوشی موبایل نداشت منو همسر هم دو هفته و گاهی هفته ای یک بار می تونستیم همدیگه رو ببینم بخاطر همین نامه نگاری میکردیم . 

 

خلاصه اینکه: 

 خسته ام فردا نگاهت را برایم پست کن  

یک بغل حال و هوایت را برایم پست کن... 

گوشم از آواز غمگین سکوت شب پر است ٬ 

لطفا آن لحن صدایت را برایم پست کن. 

 

حواسم نبود فردا جمعه است اداره پست تعطیله  

پس لطفا پس فردا پست کن