در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

روز اول پیش دبستانی

دیروز صبح با عسل رفتیم جشن که به مناسبت ورود بچه ها به پیش دبستانی بود خلاصه جشن خیلی خوبی نبود بعد از نواختن چند آهنگ با ارگ بچه ها رفتن داخل سالن و مادرها تو حیاط و بعد از تقسیم بندی بچه ها ما رفتیم دم کلاس ها و با مربی بچه ها آشنا شدیم و گفتن ساعت ۱۱بیاید دنبال بچه ها منم رفتم ساعت ۱۱ برگشتم دست عسل را .رفتم و رفتیم سمت ماشین توی راه بهش میگم خوش گذشت 

عسل هم سریع گفت بله خیلی خوش گذشت من دوست دارم هر روز بیام پیش دبستانی اینجا به ما خیلی خوش میگذره...

من ماتم که تو این یه ساعت چیکار کردن دل و دین بچه رفته و دوست داره هر روز بیاد ...اما ته دلم خوشحالم که دوست داشته 

که یکدفعه خودش گفت مامان :خانم مربی گفت اگه مامان ها پرسیدن خوش گذشت این جواب را بدیم ...بله اینجوریاست 

پ.ن:عسل میگه مامان کاش میشد برم پیش فرشته ها و بگم منو یه باره دیگه بیارن به زندگی اما این دفعه من بچه اول باشم نه عماد ...

عکس عسل با لباس پیش دبستانی توی کانال هست آدرسش هم چند پست پایین تر 

بدرود

ادامه سفر

و اما ادامه سفر 

بعد از رسیدن به هتل در تبریز به قول دوستی هتل درپیتی نه لاکچری...اخه لاکچریم کجا بود خخخ

آدم اگه همیشه یادش باشه کی بود و کی هست و بتونه مثل نو کیسه ها نباشه بهترین هنر هست من و همسر از قشر متوسط جامعه بودیم و با توجه به اینکه میتونیم لاکچری خرج کنیم ترجیح میدیم منطقی فکر کنیم ،خودمون را گم نکنیم و اینکه بتونیم از زندگی لذت ببریم نه در گیر چشم و هم چشمی  باشیم 

ما فقط شب ها برای خواب به هتل می رفتیم و به نظر م پول بیشتر برای هتل دادن واقعا دور ریختن پول هست 

خلاصه بگذریم 

تقریبا فردا ساعت ۱۲ از خواب بیدار شدیم یه صبحانه خوردیم و یه دوش گرفتیم و آماده شدیم  بیرون از هتل که آمدیم  در مسیر تابلو ائل گلی سر راهمان سبز شد و تصمیم گرفتیم بریم آنجا  با توجه به تابلوهای سطح شهر و گوگل مپ رسیدیم ائل گلی ...

یه منطقه تفریحی ما آنجا قدم زدیم و رفتیم کنار استخر آب  بچه ها و همسر رفتن قایق سوار شدن و بعدم رفتیم شهر بازی و تا شب آنجا بودیم شام را هم در عمارت کلاه فرنگی خوردیم من کوفته تبریزی سفارش دادم همسر میگو سوخاری و عماد هم با عسل مشترک چلو با ماهی کبابی که تقریبا غذای بچه ها بیشترش دست نخورده موند 

اون روز غیر از ائل گلی جای دیگه ای نرفتیم حدود ۱۲ شب برگشتیم هتل .

فردا باز تا بچه ها بیدار بشن و صبحانه بخورن شد ساعت ۱۱ و ترجیح دادیم اون موقع از هتل بیرون نریم چون هوا هم گرم بود ، حدود ساعت ۲ از هتل آمدیم بیرون اول رفتیم ناهار خوردیم و بعد رفتیم مسجد کبود ،بعد موزه آذربایجان و بعد پارک کنار موزه و...دیگه چیزی یادم نمیاد، بعدم شام خوردیم کمی توی مغازه ها چرخیدیم و کمی خرید کردیم البته یادم آمد بعدش رفتیم مقبره الشعرا که تعطیل شده بود و  دوباره برگشتیم هتل خلاصه سر شما را درد نیارم  فرداش رفتیم مقبره الشعرا  که قبر شهریار شاعر معاصر آنجا بود و بعدم بقیه جاهای دیدنی تبریز مثل تله کابین ،مجتمع پارک و مجتمع اطلس و ...

تبریز شهر بزرگ و قشنگی هست که ارزش دیدن داره حتما ،فقط رانندگی کمی سخت بود مخصوصا برای ما که مسیرها را بلد نبودیم در کل خیلی خوش گذشت و همسرم برای سفر خیلی خوب برنامه ریزی کرده بود 

من و آقای  همسر یه قراری با هم داریم که غر زدن قسمتی از زندگی هست و این غر ها باعث نمی شه رابطه ما خللی بهش وارد بشه بعضی از دوستان در مورد پست قبل گفته بودن تا اینجا که خوش نگذشته باید بگم دیدن غار و تخت سلیمان برای من خیلی جذاب بود و اتفاقا خوش گذشت فقط مسیر طولانی بود و خسته شدیم 

یادم رفت بگم  میدان ساعت و موزه فرش و باغلار باغی و ...هم رفتیم 

تا قسمت بعد بای

سفرنامه

بخاطر لطف دوستان و اینکه دوست دارن  سفرنامه را از زبان من هم بخونن تصمیم گرفتم بنویسیم 

خوب سفر ما پنجشنبه شروع شد من قبلش به آقای همسر گفتم وسایل مورد نیاز خودت را بده به من تا بذارم داخل چمدان ...

صبح پنجشنبه همسر رفت سر کار ومن مشغول جمع کردن وسائل شدم تا ظهر همه چیزها را جمع کردم و همسر طبق معمول دیرتر از زمانی که گفته بود آمد و تازه رفت حمام و بنابراین جمع کردن تمام وسایل افتاد گردن خودم 

بعد از اینکه همسر آماده شد وسیله ها را چیدیم داخل صندوق عقب و حرکت کردیم رفتیم به سمت خوانسار و آنجا میدان ورودی شهر اسمش عسل بود که ایستادیم و عکس گرفتیم 

من پیش خودم فکر میکردم حداکثر تا ساعت ۱۲شب به سوئیت که همسر از قبل رزرو کرده میرسیم اما اینجور نشد ما ساعت ها در راه بودیم توی جاده های باریک و دو طرفه با آسفالت داغون چند با به همسر گفتم چند ساعت توی راه هستیم که جواب درستی نشنیدم دوباره پرسیدم چند کیلومتر داریم تا برسیم بازم جواب درستی نداد نزدیک ساعت ۱۲ دیگه جاده ها خلوت بود هیچ ماشینی نبود حتی توی شهرها و روستاهای که در مسیر ما بودن هم آدمی دیده نمی شد و اینجا بود که غر زدن های من شروع شد که چرا از این جاده ها می ریم. چرا پیش بینی نکردی ساعت چند میرسیم یه شهر دیگه کاش سوئیت گرفته بودی که نزدیکتر بود و ...تا بالاخره ساعت حدود ۲ نصفه شب رسیدیم گرماب و از هوش رفتیم البته من که از هوش نرفتم اینقدر صدای کولر زیاد بود که خوابم نبرد و آخر خاموشش کردم بعد از گرما نمی شد بخوابم تا حدود ۵صبح بیدار بودم و باز پاشدم کولر را روشن کردم و بعدش دیگه نفهمیدم تا ساعت نه بیدار شدم یه دوش گرفتم و چایی درست کردم و بعد بچه ها را بیدار کردیم و آماده شدیم و رفتیم غار کتله خور 

غار علی صدر خیلی جذابتر از غار کتله خور هست اما این غار هم ارزش دیدن داره به شرطی که روز تو اون مسیر باشید نه مثل ما نصف شب 

داخل غار خنک بود طوری که بعضی ها می گفتن سرد هست اما من که فقط غرق ریختم 

شش کیلومتر پیاده روی مسیر رفت و برگشت و بعد از دیدن غار و کالسکه سواری بچه ها و خوردن ناهار در گرماب حرکت کردیم سمت تکاب تا تخت سلیمان را ببینیم که در یه قسمت از مسیر همسر گفت اگه از اینجا بریم میان بر هست برم ؟؟ منم گفتم هر جور صلاح میدونی 

جاده اولش آسفالت بود بعد شنی شد بعد خاکی و باز غر زدن من شروع شد

که اگه ماشین تو این جاده خراب بشه ما چیکار کنیم ...این جاده امنیت نداره ...اگه این جاده درست نباشه و...

تا بالاخره رسیدیم به جاده اصلی و رفتیم تا رسیدیم به تخت سلیمان که در نوع خودش ارزش دیدن داشت و بعد از دیدن آنجا ساعت ۸شب شد و باز توی تاریکی ما مجبور شدیم تا تبریز بریم؟

خداییش کلی خوابم میومد اما جرات خوابیدن نداشتم مسیر پر پیچ و خم جاده باریک و دو طرفه ...

چشم هام را به زور باز نگه داشتم بچه ها روی صندلی عقب بعد از کلی دعوا سر جا خوابیدن و دیدم همسر میگه پام درد گرفته و اینجوری شد که نشستم پشت فرمان اما خواب از سرم پرید تا حدود ۲ رسیدیم تبریز و مسیر را اشتباه رفتم و اون موقع شب کسی نبود بپرسیم تا یه آقای موتور سوار را کنار پارک دیدیم و گفت دنبال من بیاید و ما از توی پارک به دنبالش تا رسیدیم به یه میدان و گفت از اون خیابان  برید می رسید به هتل اما ما موقع حرکت شک کردیم و باز ایستادیم تا از یه راننده تاکسی بپرسیم و گفت خیابان سمت راست را باید می رفتین داخل و اون لحظه  بود که دیدم آقای موتور سوار دوباره آمد و این بار تا سر خیابان با ما آمد و گفت از این خیابان برید که از آنجا مسیر واقعا سر راست بود و ما رسیدیم و از خستگی به معنای واقعی از هوش رفتیم تا ظهر ...

همه برنامه ریزی های همسر حرف نداشت غیر از پیش بینی زمانی که در راه،فاصله بین شهرها  و جاده های داغونی که انتخاب میکرد