در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

این روز های خاکستری

1-مدتیست تو محل کارمون چند دستگاه کارت خوان آوردن گذاشتن تو اتاق ما و هرکسی میخواد کارت بکشه میاد یه سری هم به ما میزنه ...و بعضیها هم میگن خودتون کارت بکشید که گاهی منشی عزیز این کار را انجام میدن و گاهی میان به ما میگن ...

خلاصه چند روز پیش یک خانمی آمد و گفت می شه برای من کارت بکشید ؟؟منم براش کارت کشیدم و رفت ...

چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت مجددا برای هزینه ....باید کارت بکشم زحمتشو می کشین ؟؟

منم براش کارت کشیدم و اون خانم مشغول صحبت با یکی از همکارای ما بود و یک دختر 15 و 16 ساله هم همراهش بود .

من کارت کشیدم و رسید را دادم دستش .یه نگاهی به من کرد و گفت رمزو نپرسیدین .گفتم رمزتون !!!!  بود. 

گفت آره .گفتم سال تولدتونم بود .گفت :آره از کجا فهمیدین .

گفتم آخه منم متولد همون سال هستم  

گفت واااا پس چرا شما اینقدر جوون هستین ؟؟؟(ماشالا )

گفتم برای اینکه دختر شما موقع شوهر دادنش شده و دختر من تازه یک و سال نیم ....

گفت :آره من خیلی زود ازدواج کردم و یک آهی کشید و رفت ...

خلاصه اینکه تو این مدت فهمیدم بیشتر رمز کارت خانم ها سال تولدشون هست گاهی برعکسش می کنن اما آقایون کمی در این مورد دقت بیشتری دارند و در بیشتر موارد هم رمز یا چهارتا یک است یا چهارتا 2 ...خلاصه پیدا کردنش زیاد کار سختی نیست 

البته رمز کارت من هم تو همین مایه هاست  فقط کمی قاطی پاتی تر 



2-تولد عماد هم با کلی دردسر و گرفتاری بالاخره گرفته شد .اول که خودش مریض شد یک هفته گلاب به روتون اسهال و استفراغ و تب و...وفقط یک روز از خوب شدن عماد گذشته بود که مریضی عسل شروع شد گلاب به روتون اسهال و استفراغ و تب و..جوری که دکتر گفت بستریش کن اما من از بیمارستان متنفرم ...دیگه با زدن یک سرم آمپول به بچه ها سرو ته اش را بهم اوردیم و الان بهتر هستن.مجبور شدیم تولد عماد را با تاخیر جشن بگیریم و حتی سفارش کیک را به چند روز بعد موکول کنیم و در روز موعود وقتی همسر رفت کیک را بگیره گفتن یادشون رفته کیک را درست کنن  ....و همون موقع ظرف یک ساعت آماده اش کردن و یک روز قبل از تولد ایمیل زدن که امتحان تعیین سطح علمی سالیانه داریم بصورت آنلاین ...یعنی روز تولد عماد من باید امتحان بدم وفقط یک شب وقت دارم بخونم ...اینم به خیر گذشت همکارای مهربون جای من هم امتحان دادن و...کلی اتفاقات پیچ در پیچ دیگه که همه بخیر گذشت و عماد یک سال بزرگتر شد .


3-عماد از مدرسه آمده و میگه مامان بچه ها بهم گفتن عماد تو اصلا فوتبالت خوب نیست ...اما فکرت خوب کار می کنه .

منم بهشون گفتم فکر خوب بهتر از فوتبال است .



ده سال گذشت به همین سادگی

چند روز قبل به لطف آقای همسر متوجه شدم که گواهینامه رانندگیم  دوماه است از تاریخ اعتبارش گذشته و من بیخبر و بیحواس ...

خدا را شکر توی این دوماه اتفاقی نیوفتاد ...

ده سال اعتبارش تمام شد.

ده سال قبل وقتی روی گواهینامه ام را خوندم اعتبار ده سال ...فکر میکردم ده سال چقدر زیاد است ...ده سال دیگر من کجام و تو چه موقعیت و وضعیتی؟؟؟ ....و الان میدونم کجام و....

اون روز که توی امتحان شهر قبول شدم جلوی چشمم است یکسال از ازدواج منو و همسر گذشته بود ...نه عمادی در کار بود و نه عسل ...ما توی یکی از شهرستان های محروم زندگی می کردیم و من اصلا اونجا را دوست نداشتم و ما حدود سه سال آنجا بودیم تا بالاخره انتقالی همسر درست شد  و ان موقع عماد توی شکم من قل می خورد ماه ششم حاملگیم بود ...که تبعید تمام شد 

اون روز ها جوان بودم ...بهتر از الان بودم و با امدن عماد همه چی بهترم شد

اما امروز به چیزهایی فکر میکنم که توی این ده سال به دست اوردم و چیزهایی  که از دست دادم ....

چقدر شیرین و چقدر تلخ ...زندگی ترکیبی از چیزهای تلخ و شیرین 

وحالا دوباره به گواهینامه ام نگاه می کنم ده سال اعتبار 1402....یعنی ده سال دیگر من  کجام ؟؟چی کار میکنم ؟؟



پ ن:من بی تو نفس نمی کشم !!!!

           من بی تو درد می کشم !!!


پ ن :خوبست که بعضی ها هنوز می فهمند خوبست !!!

خسته ام

 

سلام من آمدم... خسته و کوفته...خستگی جسمی نه هاااااااا....روحم خسته است شدید 

 

هر چی از اسباب کشی بگم ٬کمه خیلی سخت بود یعنی وحشتناک بود دلیلشو بعدا میگم... 

شنبه ۲۳ خرداد روز جدا شدن از خانه قبلی و راهی شدن به خانه جدید بود .اصلا دل کندن از اون خانه سخت نبود . 

اون روز از صبح تا شب مشغول کار بودیم وقتی تمام وسیله ها آمد تو خانه جدید دیگه شب بود شام خوردیم و فقط تنها کاری که کردیم سر هم کردن تخت ها بود تا شب بتونیم بخوابیم.عسل خانه خواهرم بود ساعت ۱بامداد زنگ زدم بیام دنبالش ؟ گفت:نه بخواب فردا بیا .اون شب بدون عسل گذشت .خانه پر بود از کارتن و من به زور قرص ودارو با کمر درد کذایی مبارزه میکردم.صبح خانه را با تمام ریخت و پاش ها رها کردم و رفتم خانه خواهرم ُهمسر هم رفت دنبال کارای اداری ٬منم تا چشمم به عسل افتاد اشک ام جاری شد به خواهرم گفتم هیچی نگو بذار خالی بشم .از دیدن اون خانه ریخت و پاش حالم بد می شد . از صبح تا شب راه می رفتم جوری که شب ها کف پام بی حس می شد .آره از کوزت بدتر. اما هر چی بود گذشت

خستگی روحیم خوب نمی شه مگه با رفتن به یک مسافرت توپ...دلم می خواد برم یه جای  

خیلی دور ُترجیحا کنار دریا ...و بی خیال دنیا و آدماش یک ماهی خوش بگذرونم ...(شتر در خواب ...)  

دلم برای اینجا تنگ شده بود . 

چند روز قبل از اسباب کشی یک کارتن پر از کتاب های درسی و ...از توی انبار آوردم بیرون پیش خودم گفتم تا همسر خانه نیست ببرم بندازمش تو آشغال ها که یک پاکت سیاه نظرمو جلب کرد اونا نامه های منو همسر بودن مال یازده سال قبل اون شب تا ساعت دو نصفه شب بیدار موندم و خوندم خوندم (همسر شیفت بودن)مدتها بود فکر میکردم این نامه ها گم شدن .چند تا نامه اول را که خوندم تاب نیاوردم و زنگ زدم به همسر ُچقدر رمانتیک و دلنشین ..اما به نامه های آخر که رسیدم  ...تو اون قدیما امکانات کم بود مثل الان هر کسی یک گوشی موبایل نداشت منو همسر هم دو هفته و گاهی هفته ای یک بار می تونستیم همدیگه رو ببینم بخاطر همین نامه نگاری میکردیم . 

 

خلاصه اینکه: 

 خسته ام فردا نگاهت را برایم پست کن  

یک بغل حال و هوایت را برایم پست کن... 

گوشم از آواز غمگین سکوت شب پر است ٬ 

لطفا آن لحن صدایت را برایم پست کن. 

 

حواسم نبود فردا جمعه است اداره پست تعطیله  

پس لطفا پس فردا پست کن 

در باز کن

وقتی بچه بودیم گاهی مادرمان قربون صدقه امون می رفت و یکی از اصطلاحاتش در باز کن بود.

مثلا می گفت :دختر نازم تو بودی ،در باز کنم تو بودی و...

یادمه انوقت ها یک حیاط بزرگ داشتیم و هر وقت کسی زنگ خانه را می زد باید فاصله زیادی را طی می کردیم تا به در حیاط برسیم و در را باز کنیم .

یادمه پدر برای این مشکل راه حلی پیدا کرده بود با یک نخ محکم قفل در می بستند و این نخ را از سوراخ کنار دیوار بیرون می گذاشتند تا اگر کسی میخواست وارد خانه شود با کشیدن این نخ در باز شود البته فقط توسط فامیل درجه یک اینکار انجام می شد و شب ها این نخ به داخل کشیده می شد.

یا اینکه بیشتر مواقع در خانه باز بود و یک سنگ پشت در بود این در باز کردن برای خودش معضلی بود

ما هم فکر می کردیم منظور از در باز کنم تو هستی این است هر گاه کسی زنگ می زند بدو برو در را باز کن.

تا اینکه امروز به وسیله این ایمیل همسر کل افکار بچگیمان از هم پاشید .

بخوانید:


(در اولین صبح عروسی،زن و شوهر توافق کردند در را بر روی هیچکس باز نکنند.

ابتدا پدر و مادرپسر آمدند،زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند،اما چون از قبل توافق کرده بودند هیچکدام در را باز نکردند.

ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت:نمی توانم ببینم پدر و مادرم پشت در باشند و من در را باز نکنم.

شوهر چیزی نگفت ،ودر را باز کرد.اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.

سال ها گذشت و خداوند به آنها چهار پسر داد. پنجمین بچه دختر شد.برای تولد این فرزند،پدر بسیار شادی کردو مهمانی مفصلی ترتیب داد و چند گوسفند سر برید.

مردم متعجبانه از او پرسیدند:علت این همه شادی چیست؟؟؟

مرد بسادگی جواب داد این همون کسی است که در را به رویم باز می کنه.)



حالا فهمیدیم در باز کن یعنی چه؟؟