-
دندان شیری
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 00:03
امروز بالاخره اولین دندون شیری عماد افتاد...یادم افتاد به زمانی که تازه داشت دندون در می آورد...با چه زجری این دندون ها در آمدن با درد و تب وهزار مشکل ....اما هر دندونی که بیرون می زد کلی ذوق میکردیم ...وقتی می خندید اون دندون های کوچیک پیدا می شدن و لبخندش زیبا می شد. حالا باید منتظر باشم تا یکی یکی این دندون های...
-
همین ها
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 23:17
همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند همینها هستند .. مثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی .. ... آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی ، دستپاچه رو بر نمیگردانند ، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند .. آدمهای پیامکهای آخر شب ، که یادشان...
-
یک زن
جمعه 13 آبانماه سال 1390 14:28
یک زن قلبم قـــ ــــبر چشمم یـ ـاس زبانم آ تــــش شکلم مــ ـات طعمم تـــ ـلخ ... قیامتم انگار! ( منبع ) دیروز یکی از دوستان دوران دانشجویی را دیدم.بعد از تموم شدن دانشگاه خیلی به ندرت دوستان را دیدم و این یکیو از زمان اتمام دانشگاه ندیده بودم. دوتا دختر داشت..معلم بود... تا چشمش به من افتاده ...میگه یادته چقدر شیطون...
-
یادمه
جمعه 6 آبانماه سال 1390 23:06
یادمه وقتی دبستانی بودم یه دختر توی مدرسه امون بود که پدر و مادرش یک پاک کن بزرگ را سوراخ کرده بودن و یک نخ کلفت هم ازش ردکرده و انداخته بودن گردنش٬ حالا می فهمم پدر و مادرش چی میکشیدن... عمادم روزهای اول تقریبا هر روز و الان خیلی کمتر پاک کنش را گم میکنه...و این باعث شد یاد اون دختر بیفتم.آقای همسر میخنده و میگه منم...
-
روز کودک
یکشنبه 17 مهرماه سال 1390 23:57
وقتی کودک بودم زمین همین زمین بود وآسمان همین شگفتا اما پر از پروانه وشیشه ی هر پنجره خورشیدی داشت ولبخندی هوای باغچه بهترین صبحانه بود همه چیز ازلی همه چیز ابدی بابا تاهمیشه بابابود در کودکی بزرگی تنها به بلندا بود ومهربانی به لبخند (موسوی گرمارودی ) منبع: اینجا عزیزم روزت مبارک ببخشید با تاخیر شد میلاد امام هشتم...
-
کارهای بد منو بشمارید
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 13:35
امروز بازم تنها بودم. تمام مدت به ساعت نگاه میکنم...الان پسرم سر کلاسه...الان زنگ تفریح...الان داره نهار میخوره پاشم برم مدرسه ...اما جلوی خودمو میگیرم .نه بذار کمی یاد بگیره مستقل باشه. چند روز اول نهار نمی خورده..به معلمشون گفته بود مامانم الان نهار درست کرده سفره انداخته منتظر منه و چیزی نخورده... پسرک امسال کلاس...
-
بابات چیکارست؟؟
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 20:36
کاش کسی یاد معلمها میداد اول مهری شغل پدرها را نپرسند؛ وقتی هنوز احترام به همهی شغلها را و افتخار به همهی پدرها را یاد دانش آموزانشان ندادهاند! حالا قصهی چشمان یتیمی که نم میخورد، بماند... *** از عماد پرسیدن شغل بابات چیه؟ عماد هم گفته :دکتر. باز پرسیدن دکتر چی؟ گفته دکتر که مریض می بینه؟ گفتن میدونیم٬ دکتر...
-
دلتنگ توام
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 12:50
نمی دونم چرا پاییز و شروع مدرسه ها با هم است دلتنگی پاییز ٬جدایی و تنهایی پسرک به مدرسه میرود نهار را هم در مدرسه میخورد من تنها توی خانه همسر هم شیفت سه تنها ...!!!!
-
پیتزا مخصوص
جمعه 18 شهریورماه سال 1390 00:53
عماد هوس پیتزا کرده بود رفتیم مغازه فست فود...عماد پیتزا مخصوص سفارش میده و میگه مامان بگو برای من قارچ نذاره. ما هم مراتب را اطلاع رسانی میکنیم. خودم هم پیتزا مخصوص با قارچ سفارش میدم. بعد از ده دقیقه یه آقایی پیتزاها را میاره میذاره روی میز و میره. من هر چی این دو تا پیتزا را ورانداز میکنم متوجه نمی شم کدوم قارچ...
-
تخم دارچین
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 00:50
عماد نوشت: عماد:مامان من تخم مرغ دارچین می خوام. من:منظورت املته؟ عماد:نه من:چه جوری می پختمش؟گوجه هم داشت؟ عماد:نه..روغن می ریختی و بعد تخم مرغ را می شکستی توش. من:میرم براش نیمرو درست می کنم و میارم. عماد :این که تخم مرغه؟!!!..من تخم دارچین می خوام!!!!! من: منظورت تخم بلدرچین... عماد: آره همون بلدرچین... عماد...
-
زن کامل
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 01:27
بعد از اینکه چند جلسه همدیگه رو می بینم بهش یه کتاب پیشنهاد میدم و اونم برای جبران یک کتاب برام میاره کتاب زن کامل نویسنده مارابل مورگان... خانم ها... خورشید تابان باشیدیعنی بدون هیچ چشم داشتی فقط بتابید و گرمی ببخشید. او را همانگون که هست بپذیرید. غر زدن ممنوع. یک زن کامل کسی است که نیاز همسرش را فراهم آورد و این...
-
دنیا بدون مردها
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 12:53
خواهرم زنگ زده بیا بریم پارک بانوان مدتهاست اسمش را شنیدم اما تا حالا نرفتم. منو خواهرام با مامان و بچه ها راهی پارک بانوان می شیم دیگه لازم نیست هی منت این مردها را بکشیم تا دنبالمون بیان با کلی فیس هم میگویم مردها را راه نمیدهند. جلوی در ورودی یک نگهبان هست و همه را سر شماری می کند تا مبادا از آقایون کسی وارد محوطه...
-
آرزوهای بر باد رفته
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 12:45
توسط دوست خوبمان جناب بی وطن به یک بازی دعوت شدیم. بازی به این صورت است که باید آرزوهای دوران کودکیمون را بنویسیم و ببینیم حسرت کدومشون به دل مونده؟!!! پیش خودم فکر کردم وای چقدر آرزو داشتم و بهشون نرسیدم؟؟ اما در این مدت وقتی تمام پستوهای مغزم وخاطرات دوران کودکیم را زیر رو کردم دیدم ای وای چرا من هیچ آرزویی...
-
دوستان قدیم
جمعه 3 تیرماه سال 1390 01:29
امروز بعد مدتها با دوستان قدیم دور هم جمع شدیم . 5 دوست که تعداد بچه هامون 6تا بود . یکی مون دوتا بچه داره ... خلاصه 6تا بچه از 6سال تا یک سال... آنقدر شیطونی کردن ..از شمشیر بازی و تفنگ بازی و توپ بازی بگیر تا... بعد از کلی صبر و حوصله رو کردم به دوستام و گفتم دفعه بعد که خواستین تشریف بیارین یک مهد کودک این نزدیک...
-
روزت مبارک
پنجشنبه 26 خردادماه سال 1390 13:12
هر روز صبح وقتی بیدار می شوم دلم قرص و محکم است. میدانم که تو ساعت ها زودتر از من بیدار شدی نمازت را خواندی و برایم دعا کردی سهمت از قرآن را نوشتی سهمی که قیلا به من داده شده و حال برای دیگر فرزندانت می نویسی تا یادگار بماند. دلم محکمه که امروز هم روز خوبی خواهد بود چون دعای تو بدرقه راهم است... وای منو ببخش اما گاهی...
-
نگران نباش
یکشنبه 22 خردادماه سال 1390 23:20
همینجوری نوشت: نگران نباش دیگر مزاحمت نمیشوم من از چراغهای سبز هم عبور نمیکنم چه رسد به قرمزهای ممتد توقف نگران چه چیزهای سادهای میشوی! پرهیب یک خاطرهی دور که گهگاه در کوچههای خیالت پرسه میزند ترس ندارد. چشم بر هم بگذار و عبور کن. ممنون از دوستای خوبم که کلی کتاب معرفی کردن . اما من ترجیحا یکی از کتاب ها که...
-
دیگه چه خبر
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1390 00:41
۱.یک نفر یک کتاب بهم هدیه داده به اسم گام های ساده برای افزایش اعتماد به نفس من به همکارم میگم :چرا اینا فکر کردن من اعتماد به نفس ندارم؟؟؟ کمی ورقش می زنم جذبم نمی کنه. به همکارم میگم به درد من که نمی خوره بیا تو ببر بخونش. میگه اگه یه کتاب داری در مورد کاهش اعتماد به نفس بدش به من ...من از زیادی اعتماد به نفس در...
-
من هستم
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 01:10
توی این چند سالی که از ازدواج من و همسره میگذره فکر کنم۵ بار رفتیم سینما اولین بار سگ کشی (دوران نامزدی) دومین بار دوئل (عماد را حامله بودم) سومین بار زیر درخت هلو (عماد ۳ ساله بود) چهارمین باردرباره الی (سال ۸۹) پنجمین بار جدایی نادر از سیمین (۹۰) البته یکبار هم مشهد رفتیم فیلم ارتفاع پست را دیدیم اصلا دوست نداشتم(...
-
افسردگی وبلاگی
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 00:07
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم! می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم . می خواهم درون یک...
-
و باز هم بازی
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 23:47
سلام اول توضیح بدم چرا تاخیر داشتم دلیل اول تقریبا یک هفته قبل یکی از دوستام اس ام اس زد و گفت سلام آنی..من خوب راستش دوست ندارم خیلی از دوستان دنیای واقعی وارد این حریم خصوصی بشن . دوستم که با خبر شده بود خیلی قابل اطمینان است و اگر فقط خودش تنها اطلاع داشت مشکلی نبود ولی اگه تعداد مطلعین بیشتر بود باید بار سفر می...
-
عماد نوشت ویژه عید
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 01:01
پرده اول رفتیم خانه یکی از آشنایان عید دیدنی عماد کنار پسر عموی همسر نشسته صاحبخانه یک ظرف پر از گز آردی بر داشته و تعارف می کنه... عماد از پسر عمو می پرسه:اینا چین؟ پسر عمو:گزآردی عماد:من گز دوست ندارم آرد بر میدارم (طفلکی بچه تو عمرش گز آردی ندیده..البته من بخاطر همون آردش و ریخت و پاشش هیچ وقت نمی خرم) پرده دوم...
-
سفره هفت سین آنی
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1390 01:48
دیدم دوستان متاهل اکثرا عکس سفره هفت سین شون را گذاشتن منم تصمیم گرفتم هنرم را به معرض نمایش بگذارم .ممنون میدونم خوش سلیقه ام !! بعضی از این ایده ها را از این وبلاگ گرفتم (یاقوت کبود)... ممنون اول عکس سبزه مخصوص آنی عکس تخم مرغ های رنگی سفره هفت سین از زاویه دیگر با آرزوی داشتن سالی پر بار برای همه دوستان
-
ماهی شب عید و دو قلوها
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 00:13
تقریبا دوهفته قبل وقتی داشتیم میرفتیم خانه مادر همسر عماد چشمش افتادبه ماهی قرمزهاو گفت من ماهی می خوام. ما اونروز ۳تا ماهی خریدیم که ظرف سه روز مردن. بعدش رفتیم مغازه ماهی فروشی و یک ماهی آکواریومی خریدم که گفتن به این راحتی ها نمی میرد. بعد از یک هفته مرد. روز جمعه باز رفتیم خانه مادر همسر ...اونا ۸تا ماهی قرمز...
-
بازی
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 01:17
از طرف دو تا از دوستان( دکتر بارانی و آیدای عزیز )به بازی دعوت شدم... بازی اول از طرف دکتر بارانی که باید ۶تا از هم لینکی های خود را توصیف کنیم و آنها هم باید ما را توصیف کنن...ظاهرا اجباریست(پس یادتون باشه منو توصیف کنید ) خوب من سعی می کنم کسانی را توصیف کنم که بیشتر ین اطلاعات را در مورد آنها دارم در ابتدا دکتر...
-
آخه یکی نیست...
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 21:40
آخه یکی نیست به من بگه بابا تو که وقت نداری وبلاگ خودتو آپ کنی یک وبلاگ دیگه درست می کنی چیکار؟؟؟؟هان ن ن ن ن ...(منظور وبلاگ عماد است) وقتی میدونی... روز پنجشنبه هفته قبل وقتی عماد از مدرسه آمد خانه و من می خواستم لباساشو عوض کنم دیدم جیغش رفت به هوا...چی شده ؟؟ روزهای پنجشنبه توی مدرسه بچه ها را می برن سالن...
-
روز ولنتاین یا سپندار مذگان
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 14:42
روز ولنتاین همسر شیفت بود تا فردا صبح ،من تقریبا 100%مطمئن بودم که همسر هیچی برام نخریده ساعت 11 شب یه اس ام اس دادم به آقای همسربا این مضمون:(عزیزم هر چی خانه را گشتم کادو را پیدا نکردم کجا گذاشتیش؟). (قابل توجه خانم ها سیاست پنهان داشته باشید..آنی با سیاست) آقای همسر هم جواب دادن:کادو؟کدوم کادو؟!! من:خوب کادوی روز...
-
تمام رقص های دنیا
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 11:22
من تمام رقصهای دنیا را آموختم حال بگو ... با کدامین سازت بر قصم؟!!! عماد نوشت: ۱ عماد:مامان تو با من ازدواج می کنی . من:نه عماد:چرا؟؟؟ من :آخه من یه بار ازدواج کردم دیگه نمی شه ازدواج کنم. عماد:اگه بابا مرد با من ازدواج می کنی؟ من: نه هیچ مادر نمی تونه با بچه خودش ازدواج کنه. عماد :مامان من می تونم با هلیا ازدواج کنم؟...
-
چرا رفتی؟؟؟
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 23:40
به در و دیورا نگاه می کنم خودم را بیشتر در این خانه غرق می کنم می خواهم حسش کنم اما نمی شود ..با من نمی جوشد توی دلم آنجا که نشنود می گویم هیچ حس خوبی به من ندادی ...هر روز دلتنگ تر می شوم دنبال جوابش تمام دخمه های دلم را می گردم...اما چه بی فایده.. خواهرم زنگ می زند خوبی؟ چه میکنی؟ چرا رفتی؟ مگر اینجا بد می گذشت؟ هر...
-
اینجا سرد است
شنبه 25 دیماه سال 1389 17:10
سلام چقدر دلم براتون تنگ شده... ببخشید این غیبت طولانی را حسابی سرمان شلوغ است و کمی هم تنبلی را اضافه کنید .راستش عماد برای اینکه صبح ها زود بیدار بشه شب ها زود می خوابه و در اکثر مواقع منم کنارش دراز می کشم تا بخوابه و در نتیجه خودم زودتر خوابم میره چند روزی است که احساس می کنیم زمستان است ... اگر خدا بخواهد داره...
-
این روزها که میگذرد
جمعه 3 دیماه سال 1389 01:12
این روزها ... مدام با خودم زمزمه می کنم... خدا را شکر که خدا را هست !!!! پ ن:مشکل اینترنت حل شد ..خدا را شکر ... پ ن:به زندگی آپارتمان نشینی هنوز عادت نکردم...نمی دونم من اینجوریم یا بقیه هم اینجورین در این خانه جدید احساس غریبی می کنم اما دلم هم نمی خواد به خانه قبلی برگردم مرا چه می شود ؟؟؟ ...