-
این 6 دوست داشتنی
شنبه 13 آذرماه سال 1389 23:59
هشت سال و شش ماه از ازدواج منو همسر میگذرد ... 6 ماه از ازدواجمون گذشته بود که با قرض و وام تونستیم یک آپارتمان 75 متری بخریم .کسی باورش نمی شد که ما تو این مدت کم صاحب خانه بشیم و خیلی ها هم خوشحال که نشدن ...هیچ ناراحت هم شدن ..البته ما هیچ وقت توی اون آپارتمان زندگی نکردیم و مدام دست مستاجر بود . کار همسر تو یکی از...
-
خانم چیز
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 00:03
سلام امشب قرار بود پدر و مادر همسر از سفر حج بر گردن ما هم بارو بندیلمون را بستیم و رفتیم خانه اشون خلاصه همه فامیل گفتن شب میان برای استقبال از حاجی ها . که پدر همسر زنگ زدن و گفتن پروازشون از ۱۱ شب به ۱۱ صبح تغییر پیدا کرده و احتمال داره حتی ۲۴ الی ۴۸ ساعت تاخیر داشته باشه . ما هم که کارت های دعوت را پخش کردیم خلاصه...
-
چقدر امشب
شنبه 29 آبانماه سال 1389 00:05
چقدر امشب میان گلدان تنهایی کنار پنجره پژمرده است غرور قلب غمگینم. نگاهم در پس پنجره می زند تقه بر شیشه باران خورده وباز دستی نیست امشب نگاهی که بخواند و نازی که براند مرا از پس پنجره تا دیدار فردا چقدر امشب میان قاب غبار گرفته خاطره ها پرسه زنم تا شاید بخواند نگاهت از پشت پرده میان قاب تنهایی پنجره های دیروز و فردا...
-
آخرین قدم
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 23:23
خسته ام !! خسته از برداشتن اولین قدم ها!! اینبار آخرین قدم ها را برایم بگذار ... عماد نوشت: صبح هر کارش می کنم صبحانه نمی خوره به زور دوتا لقمه گوشه لپش جا میده و نگهشون میداره . میرم و چند تا پسته مغز می کنم و براش میارم . اما بازم حاضر نمی شه بخوره. هر چی التماسش می کنم فایده نداره اگه مامانو دوست داری ..فایده نداره...
-
ایستگاه رفته
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 09:57
حس نوشت: ایستگاهِ رفته قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود و من چقدر ساده ام که سال های سال در انتظار تو کنار قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام! قیصر امین پور عماد نوشت: ماژیک را برداشته و روی یک دستش علامت (+)و روی دیگری علامت(-)گذاشته میاد کنار من و میگه مامان :این علامت +مال...
-
دلم نیست!!
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 12:21
سلام مدتهاست عماد نوشت نداشتیم... خوب این عماد جان ما با رفتن به مدرسه دیگه زیاد خانه نیست و وقتی برمیگرده نهارشو می خوره و بعدش اگه خدا قسمت کنه که در اکثر مواقع نمی کند کمی چرت می زنه و بعدش هم دیدن سی دی و بازیهای کامپیوتری وقتشو پر می کنه شبها هم که باید زود بخوابه تا صبح به موقع بیدار بشه. روزهای اول که می رفت...
-
چه آرام در خودم شکستم
جمعه 9 مهرماه سال 1389 00:04
کجایی کودکی؟؟؟؟؟؟ روز اول مدرسه ، نیمکتهای چوبی ، گچ و تخته سیاه و... درباز شد ، برپا خانم معلم وارد کلاس شد درس اول بابا آب داد و ما سیراب شدیم بابا نان داد و سیر شدیم ، مادر در باران آمد و خیس خیس ، اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان و آن مردی که با اسب آمد و از تصمیم کبری برایمان گفت ، و کوکب...
-
آنچه گذشت ...
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 21:59
سلام این چند روز اتفاقات زیادی افتاد ... مثلا پنج شنبه رفتیم اصفهان و جمعه هم آنجا بودیم .جمعه مهمونی شام دعوت بودیم . و شنبه صبح یه عالمه کار سرم ریخته که موبایلم زنگ می زنه شماره خاله همسر افتاده گوشی را بر میدارم و میگم الو از اون طرف صدای داد و بیداد میاد و خاله جان با صدای بلند دادمی زنه آجی کجاست؟؟؟(منظور از آجی...
-
تسلیت
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 00:06
حرفهای ما هنوز ناتمام تا نگاه میکنی؛ وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی پیش از آن که باخبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود آی... ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان چقدر زود دیر می شود! چند روزیست که پست قبلی را نوشته ام .اما دست و دلم به آپ کردن نمی رود . وقتی شنیدم دوست عزیزمان٬ عذرا پدرش را از دست داده سخت دلم گرفت...
-
سفری به گذشته
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 23:35
-
چه زود گذشت
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 22:30
سلام چه زود گذشت..چقدر عمرمان زود میگذرد .در گذشته همیشه عجله داشتم که روزها زود بگذرند و من به این روزها برسم ..و حالا دلم می خواهد زندگی همین جا توقف کنه و یا حداقل کندتر بگذرد... اما این قطار بی توقف هر چه قدر به ایستگاهای آخر نزدیکتر می شود بر سرعتش می افزاید ... همین ماه رمضان ..انگار دیروز بود...نه؟ ...که اولین...
-
روز پزشک مبارک
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 01:02
با انسان از خدا سخن گفتن زیباست . ما نمی توانیم به طور کامل ذات خدا را درک کنیم ٬زیرا خدا نیستیم اما می توانیم به شعور خود مجال دهیم تا با تجلیات مشهود خداوند رشد یابد. هنگامی که عشق می ورزید مگویید «خدا در دل من است » بلکه بگویید :«من در دل خدا هستم». روز پزشک مبارک بعد نوشت:می خواستم برای دوستان پزشک و دانشجوی رشته...
-
ماه پر برکت
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 00:39
خدایا نگوییم دستم بگیر٬عمریست گرفته ای٬ مبادا رها کنی . سلام ببخشید خلاصه نتونستم به قولم عمل کنم و دیر شد .اول اینکه عماد نشسته بود بازی میکرد دلم نیومد به خاطر خودم بچه را از بازی کردن باز دارم .دوم اینکه در حال نوشتن بودم که یکدفعه همه چیز غیب شد . راستش می خواستم زودتر از اینها آپ کنم اما قسمت نشد ..چرا؟؟ خوب روز...
-
...
شنبه 23 مردادماه سال 1389 13:44
اینجا به زودی آپ می شود لطفا بعد از ساعت ۲۳ مراجعه کنید ... تا یادم نرفته التماس دعا بعد نوشت:آقا کلی چیز نوشته بودم که نمی دونم چی شد یهو غیب شدن ...شرمنده دیگه فردا مراجعه کنید
-
بازی وبلاگی
جمعه 15 مردادماه سال 1389 18:15
سلام دوستان خوبم ببخشید کامنت های پست قبل بی جواب موند فعلا فقط تاییدشون کردم . در هر حال از همه دوستانی که حال پدرم را پرسیده بودن سپاسگزارم .حالشون خوبه البته بابام اصلا عادت نداره شکایت کنه و اگه درد هم داشته باشه میگه خوبم و نگران نباشید دلش نمی خواد ما را نگران کنه . عروسی هم خوش گذشت حسابی...جای همه شما خالی...
-
خبر
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 10:47
سلااام وای چند روز که حسابی سرم شلوغه هم از نظر کاری و هم از نظر خانوادگی ... چند روز پیش بود که بابام رفت کمک آقای همسایه تا ماشینشو که گیر کرده بود بین پل های پارکینگ در بیارن که انگشت دست بابام بین جک و ماشین خرد می شه و خلاصه کار به بیمارستان و بعد هم عمل جراحی کشید . دیشب هم حنابندان پسر عموی همسر دعوت بودیم و...
-
روزی که همسر آمد.
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 14:38
مهدی جان انتظار هم از نیامدنت بی تاب شد ... تا کسی رخ ننماید زکسی دل نبرد دلبر ما دل ما برد و زما رخ ننمود نیمه شعبان بر همه منتظران مبارک... سلام خوب همونطور که بعضی از دوستان می دونن همسر ما تو وبلاگش خاطرات دوران دانشجویی و طرح و... را می نویسه الان خاطراتش رسیده به جایی که ما هم وارد می شویم و امروز قراره داستان...
-
شریک غم و شادی
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 22:41
سلام وای چقدر از اینکه دوستای خوبی مثل شما دارم خوشحالم با این کامنت هایی که گذاشتین و نگران ما شدین کلی انرژی گرفتم . از همه تشکر می کنم . اتفاقی نیوفتاده ...دکتر هم بزودی بر میگردن . فقط داره یه کمی خودشو لوس می کنن . اون شوک که دکتر ازش نام برده از نظر من که اصلا شبیه شوک نبود . اما من از این ناراحت شدم که بخاطر...
-
گاهی...
شنبه 26 تیرماه سال 1389 23:01
گاهی چشم هایم تشنه ندیدن است گاهی گوش هایم تشنه نشنیدن است گاهی لبهایم تشنه نگفتن است گاهی قلبم تشنه نطپیدن است گاهی دلم می طپد برای یک لحظه نطپیدن ...
-
بازی وبلاگی
جمعه 18 تیرماه سال 1389 00:39
نمی دونم چرا چند روزیه اصلا حس آپ کردن ندارم.میدونم شما دوستان سر میزنید و با یک پست تاریخ مصرف گذشته روبرو می شین ...شرمنده... خوب الان هم زیاد حسش نیست اما به یک بازی دعوت شدم توسط دوست خوبم وبلاگ( سلامی چو بوی خوش آشنایی) و می خوام دعوت دوستم را اجابت کنم . بازی به این صورت که باید عادات خوب و بد خودمون را بنویسیم...
-
روز پدر
شنبه 5 تیرماه سال 1389 00:30
روزت مبارک روزت هزار بار مبارک خوب شد روزی هم برای تو خلق شد روزی که من بیشتر به تو فکر کنم . به تو و گذشته شیرینمون...به خاطراتی که با تو داشتم و دارم . به عشقی که بین ما جونه زد ...بزرگ شدو... جاودانه شد . روزی که من برای تشکر از تو گامی بردارم . روزی که ذره ای از دریای محبت تو را جبران کنم . برای من آغوشت را باز کن...
-
جوجه جوجه طلایی
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 01:01
یک روز از زندگی عماد و جوجه ها به روایت تصویر لطفا ادامه مطلب توصیه می شود دیدن تصاویر را از دست ندهید یک عکس هنری از جوجه ها جوجه ها در حال تاب بازی (طفلکی ها) جوجه ها در حال سرسره بازی (این ابتکار خود عماد بود) جوجه ها در حال دوچرخه سواری (اگه دقت کنید تو سبد قابل مشاهده هستن) اینم یه بوس تقدیم به همه شما در ضمن اون...
-
وصیت نامه
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 22:29
و صیت نامه عجیب حسین پناهی: قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تاپنچاه سانت به خدا نزدیکتر باشم. بعد از مرگم٬انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت نگاری قرار دهید . به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند٬ من به آن مشکوکم. ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند . عبور هر گونه کابل برق ٬تلفن٬لوله گازو لوله...
-
یک سالگی مبارک
جمعه 21 خردادماه سال 1389 17:27
چند روزی است دنیای مجازی حسابی سوت و کور شده بود. بازدید دیروز ما دو بازدید بوده که درطول این یک سال که من اینجا مینوشتم بی سابقه بوده و من در روز تولد وبلاگم باید این رکورد بی سابقه را ثبت کنم. آره به همین سرعت یک سال شد ..یک سال ...یک سالی که مثل باد گذشت مثل یک چشم بر هم زدن. یادمه به اصرار همسر اینجا را ساختیم و...
-
مادر روزت مبارک
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 01:43
ولادت با سعادت جگر گوشه رسول خدا ، دخت پیامبر مکرم اسلام (ص) مبارک باد میلاد خجسته فاطمه زهرا ) س) سرور بانوان جهان، عطای خداوند سبحان، کوثر قرآن، همتای امیر مومنان و الگوی بی بدیل تمام جهانیان بر همه زنان عالم مبارک باد. بزرگ بانویی که مهر آمیزترین حکمت الهی، کوثر خاتم شد تا پایان یک رسالت را به آخر رساند، تا به فضل...
-
ما برگشتیم
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 19:34
سلام بر دوستان خوبم خوب ما با دو روز تاخیر برگشتیم . من یه بار آپ کردم که با قطع شدن نت همش پرید . بعدا بر میگردم و سر فرصت به همه سر میزنم
-
همه چی آرومه
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 11:35
همه چی آرومه....غصه ها خوابیدن..... همه چی آرومه تو به من دل بستی.... این چقدر خوبه که تو کنارم هستی.... همه چی آرومه....غصه ها خوابیدن.... همه چی آرومه من چقدر خوشحالم... پیشم هستی حالا به خودم می بالم تو به من دل بستی از چشات معلومه من چقدر خوشبختم همه چی آرومه. تشنه چشماتم ....منو سیرابم کن... منو با لالایی.........
-
بنام خالق زیبایی ها
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 10:16
آرامش درونم را سپاس هماهنگی و تعادلم را سپاس مهربانی روز افزونم را سپاس شادی درونم راسپاس طراوت و سرزندگیم را سپاس خوش قلبیم را سپاس شکر گزاریم را سپاس این متنی است که توی کلاس یوگا نوشته شده .خیلی از دوستان خواسته بودن که در مورد کلاس توضیح بدم .باید بگم که من خیلی راضیم کلاس فوق العاده ایست . هر کی امکانشو داره و...
-
تبریک روز معلم
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 20:52
تقدیم به همه معلما ن عزیز دیروز میگفتم : مشقهایم را خط بزن … مرا مزن روی تخته خط بکش ... گوشم را مکش مهر را در دلم جاری بکن .. جریمه مکن هر چه تکلیف میخواهی بگیر … امتحان سخت مگیر اما کنون .. مرا بزن … گوشم را بکش .. جریمه بکن .. امتحان سخت بگیر مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان (تبریک صمیمانه به دوستان خوبم...
-
تغییر استراتژی
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 20:07
یک روز، مرد کورى روى پلّههاى ساختمانى نشسته بود و کلاهى جلوى پایش گذاشته بود و در دستش تابلویى گرفته بود که روى آن نوشته شده بود: «من نابینا هستم. لطفاً کمک کنید.» آدم مبتکرى از آنجا عبور می کرد. جلوى مرد نابینا ایستاد و دید که تنها چند سکه براى او داخل کلاهش انداختهاند. او چند سکّه دیگر داخل کلاه مرد نابینا انداخت...