در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

خبر

سلااام

وای چند روز که حسابی سرم شلوغه

هم از نظر کاری و هم از نظر خانوادگی ...

چند روز پیش بود که بابام رفت کمک آقای همسایه تا ماشینشو که گیر کرده بود بین پل های پارکینگ در بیارن که انگشت دست بابام بین جک و ماشین خرد می شه و خلاصه کار به بیمارستان و بعد هم عمل جراحی کشید .

دیشب هم حنابندان پسر عموی همسر دعوت بودیم و امشب هم عروسی ...

(چقدر از عروسی وسط هفته بدم میاد )

یه چند نفری هم مدتیه گیر دادن به ما که دختر خوب سراغ نداری؟

حالا که چندتا پسر خوب هست انگار هر چی دختر هست آب شدن رفتن تو زمین ..شما سراغ ندارین ؟؟

قرارشد حالا تو عروسی ببینم کسیو پیدا می کنم .

چند روزه که اصلا وقت نشده به وبلاگ دوستانم سر بزنم در اولین فرصت انشاالله


همچنین دوست خوبم سلطان بانو منو به یک بازی دعوت کردن که حتما در اولین فرصت انجامش میدم (ببخشید ).

فعلا بای

روزی که همسر آمد.

 مهدی جان 

                انتظار هم از نیامدنت بی تاب شد ... 

 

                                                            تا کسی رخ ننماید زکسی دل نبرد  

                                                             دلبر ما دل ما برد و زما رخ ننمود 


نیمه شعبان بر همه منتظران مبارک...


سلام

خوب همونطور که بعضی از دوستان می دونن همسر ما تو وبلاگش خاطرات دوران دانشجویی و  طرح و... را می نویسه الان خاطراتش رسیده به جایی که ما هم وارد می شویم و امروز قراره داستان آشنایی و ازدواج را بنویسه

منم چون دیدم نقاط کور بسیاری باقی گذاشته جهت کامل شدنش اینجا مختصری از گذشته را می نویسیم

و اما...من هنوز درسم تموم نشده بود که توسط یکی از آشنایان خبردار شدم که فلان مرکز داره نیرو می گیره و منم رفتم مدارکمو دادم و برای مصاحبه رفتم و اینجوری شد که رفتم سر کار

اون مرکز یه مرکز خصوصی بود به نام مرکز توانبخشی حرفه اموزی دختران ...از خاطرات اونجا اگه بخوام بگم پستم خیلی طولانی می شه اما یکی از بهترین تجربیات زندگی من کار کردن در کنار این بچه ها بود ..بچه هایی که ما اونجا داشتیم اکثرا مرزی بودن از نظر ذهنی و دوره راهنمایی را تموم کرده بودن و اونجا حرفه یاد می گرفتن هر چند من که حرفه ای بلد نبودم من مربی مهارتهای زندگی و اجتماعی بودم و ...خلاصه یه خانمی اونجا رفت وآمد میکرد که ظاهرا تو کارهای خیریه دستی داشت .و گاهی نذری یا لباس یا حتی کمک های مادی به بچه های نیازمند میکرد .


کم کم رفت و امد این خانم به مرکز ما زیاد شد و با ما شروع کرد به صمیمی شدن و یک روز ظهر که من می خواستم برم خانه ظاهر شد و گفت بیا با هم بریم و راه افتادیم تا رسیدیم به خانه ما .گفت :خانه ما هم همین نزدیکیه و از اون به بعد گاه گداری برای ما نذری می فرستاد و هر دفعه توسط یکی ...یکبار دخترش ..یکبار پسر کوچیکه و خلاصه همه میومدن دم در و می گفتن ما فقط نذری را به آنی میدهیم و ما را می کشیدن دم در و بعد با اون نگاه های عجیب و غریب ما رو نگاه میکردن .کم کم خودم هم شک کردم خبریه .حتی مدیر مرکزمون هم می گفت این خانم خیلی در موردت سوال می کنه .یادمه نیمه شعبان بود مثل همین امروز ما تو مرکزمون جشن گرفته بودیم و منم مجری برنامه بودم و کلی هم فیلم گرفتیم و بعدا این خانم به اصرار از مدیر مرکز فیلم را گرفته بود و برده بود خانه که آقای همسر ما رو ببینه که همسربعدا اعتراف کرد که حاضر نشده بود فیلم را ببینه و اونها صداشو تا آخر زیادکرده بودن که حداقل صدای دلنشین ما رو بشنوه و بعد هم که به زور مجبور شده بوده ما رو یک نظرببینه گفته بوده این چیه (چشم بادومیه ) 

روابط ما و خانم مذکور باز هم بیشتر از قبل شد تا اینکه این خانم من و خانواده ام را البته فقط خانم ها را برای افطار به منزلشون دعوت کرد و بعد هم آلبوم عکساشون آورد و عکس همسرو را نشان ما داد و گفت این پسرمه که پزشکه یه آدم لاغر و دراز ... منم گفتم وای چقدر لاغره که مادر همسر را کلی با این حرف نگران کرده بودیم و شب خواستگاری اینقدر لباس کرده بود تن پسرش که به زور از در آمد تو ....

چند روز بعد وقتی از سر کار برگشتم خانه دیدم تو اتاقم جلوی آیینه یک دسته گل کوچک هست.

به مامانم میگم این چیه ؟میگه حدس بزن اینو کی آورده؟من :خانم(ر) مامانم از کجا فهمیدی؟ من: فهمیدن نمی خواست ...

خلاصه برای پنج شنبه قرارها گذاشته شد .

پیش خودم گفتم  حالا دکتره که باشه اگه خیلی منم منم کرد که جوابش حتما منفی است من کلا از آدمای خود بزرگ بین بدم میاد .

شب موعود فرا رسید و من و همسر با هم کلی صحبت کردیم و آقای همسر اعتراف کردن که مامانشون حق داشته این همه اصرار کرده و گفت نود درصد جوابش مثبته .

فرداش هم از صبح هی مامانش زنگ میزد و می گفت پسرم فردا باید بره جوابتون چیه ؟

با توجه به اینکه قبلا تحقیقات انجام شده بود و مدتی هم بود خانواده ها با هم آشنا بودن از نظر اونها مشکلی وجود نداشت و من بیچاره نمی دونستم چی بگم ...خلاصه گفتیم نمی دونیم هر جور خودتون میدونید ...

و دوباره شب خانواده همسر ظاهر شدن و قرارشد ما باز هم با هم حرف بزنیم .و بعد از دوهفته هم که قرار بود جشن نامزدی بر گزار بشه و در کمال نامردی مراسم عقد بر گزار شد  که جریانشو اینجا نوشتم

البته خیلی طول کشید تا من به اون پسر دراز و لاغر علاقه مند بشم حتی چند باری تصمیم گرفتم همه چیزو تموم کنم اما همین خطبه عقد کارو سخت کرده بود .

تا اینکه کم کم ازش خوشم امد و می تونم بگم عاشقش شدم و هنوز هستم .



پ ن:این چند روز نشد برای دوستان کامنت بذارم اما ظاهرا مشکل بلاگفا بر طرف شده و در اولین فرصت سر میزنیم و نظرمان را میگیم .






شریک غم و شادی

سلام 

وای چقدر از اینکه دوستای خوبی مثل شما دارم خوشحالم  

با این کامنت هایی که گذاشتین و نگران ما شدین کلی انرژی گرفتم . 

از همه تشکر می کنم . 

اتفاقی نیوفتاده ...دکتر هم بزودی بر میگردن .  

فقط داره یه کمی خودشو  لوس می کنن . 

اون شوک که دکتر ازش نام برده از نظر من که اصلا شبیه شوک نبود . 

اما من از این ناراحت شدم که بخاطر اون اتفاق اینقدر تحت تاثیر قرار گرفت و حتی کمی از من فاصله گرفت . 

البته الان همه چی آرومه و ما داریم  خوش و خرم (گوش شیطان کر) کنار هم زندگی می کنیم .  

 

اون پست قبلی من هم یه حس نوشت مال قبلا بود که دیشب گذاشتمش تو وبلاگم ... 

از نظر من  

همه چی آرومه غصه ها خوابیدن  

.... 

راستش تصمیم داشتم ادامه خاطرات همسر را بنویسیم  تا شاید تشویق بشه و برگرده .هر چند دلم می خواد کمی بیشتر به درسش برسه .اما خودم هم ترجیح میدم از زبان خودش بقیه داستان را بشنوم .آخه یه چند تایی نقطه کور هنوز تو ذهنم هست شاید بعد از ۸ سال زندگی مشترک به جواب سوالاتم برسم . 

راستش گاهی باورش سخته که ما تقریبا یک دهه است  با هم زندگی می کنیم... البته نزدیک یک دهه انگار همین دیروز بود.... 

 

 

عماد نوشت: 

صبح که عماد بیداره شده می بینم هی دستشو میذاره روی قفسه سینه اش. 

من :عماد چی شده؟ 

عماد :مامان چند تا قلب داری؟ 

من:یکی .چطور ؟

عماد :آخه من دوتا قلب دارم. 

من:(پیش خودم حدس زدم هر دو طرف سینه اش ضربان قلبشو حس می کنه)میگم چرا فکر می کنی دوتا قلب داری؟ 

عماد:کمی دستشو روی سینه اش جا به جا می کنه و میگه:نه سه تا قلب دارم. 

من :ای بابا همینجوری ادامه بده کم کم چند تا قلب دیگه هم کشف می کنه. 

بازم من:کنارش نشستم و گفتم از کجا فهمیدی ؟ 

عماد :آخه اینجا دست میذارم درد می گیره یعنی یک قلب. وسط سینه ام دست میذارم درد میگیره یعنی یک قلب دیگه و اینطرف هم درد میگیره سه تا قلب 

من:یه نگاهی بهش کردم و گفتم شست پات درد نمی کنه ؟ 

عماد :شست پاشو گرفت تو دستش و گفت چرا. 

من :پس حتما یه قلب هم اونجا هست. 

عماد :نه اونجا که قلب نیست .

گاهی...

  

گاهی چشم هایم تشنه ندیدن است 

          

  گاهی گوش هایم تشنه نشنیدن است

                   

   گاهی لبهایم تشنه نگفتن است

                            

    گاهی قلبم تشنه نطپیدن است

                                      

   گاهی دلم می طپد برای یک لحظه نطپیدن ... 

 

بازی وبلاگی

نمی دونم چرا چند روزیه اصلا حس آپ کردن ندارم.میدونم شما دوستان سر میزنید و با یک پست تاریخ مصرف گذشته روبرو می شین ...شرمنده...

خوب الان هم زیاد حسش نیست اما  به یک بازی دعوت شدم توسط دوست خوبم وبلاگ(سلامی چو بوی خوش آشنایی)و می خوام دعوت دوستم را اجابت کنم .

بازی به این صورت که باید عادات خوب و بد خودمون را بنویسیم .البته سال قبل یک بازی انجام دادم که تقریبا همین جوری بود .یعنی اگه این عادات ما تکراری است بازم شرمنده...

خوب بریم سراغ بازی ..البته من هر چی فکر می کنم غیر ازعادات خوب چیزی نمی بینم


عادات خوب:

۱. صداقت بیش از حد(حالا نمی دونم این خوبه یا بد ؟؟!!)

۲. نمی تونم دروغ بگم حتی در شرایط خاص..

۳.تقریبا آدم خوش قولی هستم .

۴.چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه.

۵.خودتون حدس بزنید.



عادات بد:

۱. خوش خواب هستم .مخصوصا خواب صبح

۲.زیاد اهل دید و بازدید نیستم (حتی در مورد خانواده خودم)

۳. زیاد از تلفن استفاده نمی کنم .(بازم همه اعتراض دارن)

وای اگه ادامه بدم خیلی بد می شه پاک آبروم میره .


حالا همین چند تا را داشته باشین .

البته خصوصیات خوب و بد زیادی دارم اما خوب اینجا فقط قراره از عادات بگیم .


همه دوستان از طرف به این بازی دعوتن البته چند تا از دوستان هستن که زیاد شناختی ازشون ندارم و  برای آشنایی بیشتر به این بازی دعوتشون می کنم منجمله:حامد(دخمه تنهایی) . طاهره(سکوت غوغا می کند).خانم ورزش و دخترش وهمه دوستان منتظرم .



عماد نوشت:


من:عماد دیگه بزرگ شدی باید بری تو اتاق خودت بخوابی.

عماد:من که هنوز بزرگ نشدم.

من :چرا٬ به اندازه کافی بزرگ شدی .چرا فکر می کنی هنوز بزرگ نشدی؟

عماد :آخه هنوز دستم به بستنی های تو یخچال نمی رسه


روز پدر

روزت مبارک روزت هزار بار مبارک

خوب شد روزی هم برای تو خلق شد روزی که من بیشتر به تو فکر کنم .

به تو و گذشته شیرینمون...به خاطراتی که با تو داشتم و دارم .

به عشقی که بین ما جونه زد ...بزرگ شدو... جاودانه شد .

روزی که من برای تشکر از تو گامی بردارم .

روزی که ذره ای از دریای محبت تو را جبران کنم .

برای من آغوشت را باز کن من هنوز نیازمند گرمای وجودت  هستم .

به گذشته فکر می کنم

به روزهایی که   منتظر تو بودم. تا از سر کار برگردی و من تمام طول کوچه را به عشق پریدن در آغوشت طی کنم ...

...عاشق تو بودم ...عاشق بوی تنت  ...هنوز هم اون عطر و را دوست دارم ..بهترین عطر دنیا بود ...عاشق عطر نفس هایت بودم...

تو بهترین پدر دنیا بودی ...

یادمه وقتی کوچیک بودم و مامان دیگه نمی خواست تو بغلش بخوابم و من گریه میکردم تو منو بغل کردی ...

بهم گفتی بیا پیش خودم بخواب ...

از اون شب نمی دونم تا چه مدت هر شب کنار تو می خوابیدم ...جایی امن و مطمئن

کمی گذشت چقدر یادم نیست !!

فقط بهم گفتی دیگه بزرگ شدی برو و یه تشک بیار و کنار تشک من بینداز و بخواب ...و اینجوری ما کمی از هم دور شدیم

اما باز هم گاهی مرز را می شکستم و کنار تو می خوابیدم .

و باز هم من بزرگتر شدم ...چقدر زمان زود می گذشت و این بار بهم گفتی برو پیش خواهرت بخواب ..دیگه بزرگ شدی ...کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم ...

واینبار دیگه نمی شد مرزها را شکست .

 و اون فاصله مرا از تو دور کرد .دور تر و دورتر...

هنوز هم گاهی دلم برای شانه هایت تنگ می شود .

هنوز خیلی ها به عشق ما حسادت می کنن .


تو همیشه برایم بهترین بودی ...

پدر دوستت دارم ...

پدر روزت مبارکککک


                     روز پدر و  ولادت امام علی (ع) بر همگان مبارک

پ ن:روز همسرم هم مبارک همچنین تولدش ...

پ ن:مرجان کجایی؟؟؟؟




عماد نوشت:

امروز داشتم حیاط را می شستم جوجه را هم با خودم برده بودم تو حیاط تا کمی گردش کنه (آخه مدام تو خانه است و داخل یک کارتون و خیلی دلش می خواد بیاد بیرون اما من اجازه نمی دم )

خلاصه عماد هم آمد تو حیاط و مدام دنبال جوجه می دوید و اون بیچاره هم فرار میکرد و گاهی می رفت داخل آب و خیس می شد .تا اینکه شستن حیاط تمام شد و من دیدم جوجه بیچاره حسابی خیس شده .گفتم حالا که خیس شده فرصت خوبیه حمامش کنم .بردمش تو دستشویی و گرفتمش زیر آب گرم و کمی هم مایع دستشویی بهش زدم تمام پرهاش خیس شده بود و دیگه قدرت حرکت نداشت منم حسابی زیر آب حمامش کردم .هنوز حمام تمام نشده بود که جوجه  شروع به لرزیدن کرد و چنان می لرزید که نگو .یه حوله گرفتیم بهش و سشوار را هم گرفتیم روی تنش ...اما جوجه افتاده بود روی زمین و پاهاش هم تو هوا به شدت می لرزید ...خودم هم از این همه لرزیدنش ترسیده بودم ...به عماد گفتم دیگه فکر نکنم زنده بمونه...

ولی با این حال خشکش کردیم و با همون حوله گذاشتیمش توی لونه اش ...


حدود یک ساعتی بی حال بود ...اما الان که حالش خوبه و پرهاش چنان برقی می زنه که نگو تازه پرهاش نرمتر و پفتر  شده ...کلی خواستنی تر شده ...

دلم می خواد دیگه هر روز ببرمش حمام

جوجه جوجه طلایی

                         

                     یک روز از زندگی عماد و جوجه ها به روایت تصویر  

                                              

                                        لطفا ادامه مطلب  

                      

                    توصیه می شود  دیدن تصاویر را از دست ندهید

ادامه مطلب ...

وصیت نامه


وصیت نامه عجیب حسین پناهی:


قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تاپنچاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم٬انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت نگاری قرار دهید .

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبد شکافی کند٬

من به آن مشکوکم.

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند .

عبور هر گونه کابل برق ٬تلفن٬لوله گازو لوله آب از داخل گوراینجانب اکیدا ممنون است.

بر سر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی٬گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید٬شاید آنجا هم نیاز باشد.

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت وکفن من بنویسید:

این عاقبت کسی است که  زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگد مال کنند. در چمنزار خاکم کنید .

کسانی که زیر تابوت مرا می گیرند ٬باید  هم قد باشند .

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند .

از اینکه نمی توانم در مراسم ختم خود حضور یابم قبلا پوزش می طلبم .


این مطلبو توی این وبلاگ دیدم خوشم امد گذاشتم دوستان هم استفاده کنند .


عماد نوشت:

عماد کلا به حیوانات بسیار علاقمند است از جمله گربه ٬سگ٬جوجه ٬ماهی و...

خلاصه همیشه میگه برای من یه حیوون خانگی بخرین و ما هم بی خیال ..کلا حوصله دردسر نداریم .

تا اینکه جمعه که رفته بودیم پارک یکی از آشنایان گرامی همراه با دو جوجه خود تشریف آورده بودن پارک .از اون روز عماد همش گیر میداد که برای من هم جوحه بخرین .

تا اینکه امروز بالاخره با هم رفتیم و دو تا جوجه خریدیم ۷۰۰ تومن یکی زرد و یکی هم نارنجی .

(طبق معمول همسر امروز شیفت هستن).

توی راه که داریم بر میگردیم...

عماد میگه :مامان حالا هر شب بابا کشیکه دیگه تنها نیستیم!!!

نتیجه اخلاقی:اگه از تنهایی رنج میبرید جوجه بخرید .

راستش دلم برای اون جوجه های بیچاره می سوزه ...

 

یک سالگی مبارک

چند روزی است دنیای مجازی حسابی سوت و کور شده بود. 

بازدید دیروز ما دو بازدید بوده که درطول این یک سال که من اینجا مینوشتم بی سابقه بوده  

و من در روز تولد وبلاگم باید این رکورد بی سابقه را ثبت کنم. 

آره به همین سرعت یک سال شد ..یک سال ...یک سالی که مثل باد گذشت مثل یک چشم بر هم زدن.  

یادمه به اصرار همسر اینجا را ساختیم و شروع کردم. هر چند نمی دونم دقیقا نیت همسر از این همه اصرار چی بود ؟!!! 

شاید می خواست منم بیام اینجا تا کمتر بهش غر بزنم ... 

اما هنوز هم از غر زدن ما بی نصیب نیست . 

به قول یکی از دوستان غر می زنم پس هستم ... 

در اول راه با امید و نا امیدی ... 

نمی دونم آیا فکر میکردم بعد از یکسال بیام و بگم یکساله شدم یا نه زودتر از آنچه فکرشو بکنم از  اینجا می رفتم؟!!!

اما موندم بخاطر دوستان خوبی که همیشه همراهم بودن  .

بخاطر کسانی که حتی در مورد بی مزه ترین مطالبی که نوشتم نظر دادن  

وقتی دچار تکرار شدم ترکم نکردن و تحمل کردن  

وقتی خسته شدم امید دادن و هر وقت غیبت داشتم به سراغم آمدن  

حرفهایی را اینجا نوشتم که شاید با مادرم هم در موردش حرف نزدم  

از ترسهایی گفتم که هیچ گاه به زبان نیاوردم  

اینجا خانه دلم بود  

خداییش کامنت توهین آمیز نداشتم در طول این یکسال فقط یکی !! 

نمی دونم چرا در ابتدا فکر میکردم کسی از حرفهای من خوشش نمی یاد از خوندن حرفهای یک زن ..یک مادر .. 

همه دنبال دنیای شادتر و پر هیجان تری باشن اما اینطور نبود و من اشتباه میکردم. 

 اوایل نمی خواستم شناخته بشم و حالا می شه گفت تقریبا همه خیلی چیزها در موردم می دونن . 

 اما مشکل اینجاست که از وقتی همسر برای هفته نامه سپید مطلب می نویسیه همه همکاراش می دونن و مطالب را پیگیری می کنن و اگه به اینجا برسن و اینجا را پیدا کنن فکر کنم باید کرکره ها را پایین بکشم . 

چون ظاهرا بعضی ها ظرفیت خیلی چیزها را ندارن.  

البته همه همکارای همسر پزشک  نیستند بالاخره مسول داروخانه .تزریقات .بهیار و...کلی کسای دیگه که شامل یک گروه درمانی می شه . 

خلاصه وبلاگ ما یک ساله شد . 

لطفا کادو فراموش نشه . 

از همه دوستای خوبم بازم تشکر می کنم ..دوستای خوبم ممنوننننننننننن 

 

پ.ن: تولد همسر ۵ تیرماه است وقتی رو تقویم نگاه کردم دیدم با روز تولد حضرت علی (ع)و روز مرد یکی شده  

کلی ذوق کردیم به دو دلیل اولا با یک کادو دوتا تیر می زنیم و هم اینکه همسر ما هم سید هستن و این خیلی جالبه و شاید هم خوش یمن . 

 

 

عماد نوشت:  

 

عماد در حال خوردن انگور ..(نمی دونم این بچه به کی رفته به شدت به انگور علاقه داره . )

من :عماد زیاد انگور نخور .زیادش هم خوب نیست . 

عماد :طوری نیست .حالا اگه فردا آب بخورم یک درخت انگور توی دلم سبز می شه و من می شم درخت انگور .. 

 

مادر روزت مبارک

ولادت با سعادت جگر گوشه رسول خدا ، دخت پیامبر مکرم اسلام (ص) مبارک باد  

 

میلاد خجسته فاطمه زهرا) س) 

 سرور بانوان جهان، عطای خداوند سبحان، کوثر قرآن، همتای  امیر مومنان و الگوی بی بدیل تمام جهانیان بر همه زنان عالم مبارک باد. 

 بزرگ بانویی که مهر آمیزترین حکمت الهی، کوثر خاتم شد تا پایان یک رسالت را به آخر رساند، تا به فضل خدا، عطای وجودش در وسعت بی کران عطش ما جاری شود، تا آنگاه بتوانیم از همه سراب ها رها شویم و از چشمه حقیقتش سیراب، با این که کمتر کسی به کُنهِ وجودی او رسیده، ولی برای تشنگان حقیقت امکان دست یابی به ایشان از طریق علم و عمل به گفتار و سیره آن صدیقه کبری میسر است. 

 

 مادرم روزت مبارک

  

مادر، 

 ای لطیف ترین گل بوستان هستی، 

 ای باغبان هستی من، 

 گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند.  

گاهِ پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد.  

گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند.  

گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه که به نرمی زنهارم دهد.  

گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند.
گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد.  

مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی؛ تو را سپاس می گویم و می ستایمت.  

 

پ ن:روز ولادت حضرت فاطمه و روز زن بر همه دوستان و مادران عزیزشان مبارک باد .

ما برگشتیم

سلام بر دوستان خوبم 

خوب ما با دو روز تاخیر برگشتیم . 

من یه بار آپ کردم که با قطع شدن نت همش پرید . 

بعدا بر میگردم و سر فرصت به همه سر میزنم

همه چی آرومه


همه چی آرومه تو به من دل بستی....

این چقدر خوبه که تو کنارم هستی....

همه چی آرومه....غصه ها خوابیدن....

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم...

پیشم هستی حالا به خودم می بالم

تو به من دل بستی از چشات معلومه

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه.

تشنه چشماتم ....منو سیرابم کن...

منو با لالایی...... دوباره خوابم کن....

بگو این آرامش ...تا ابد پابرجاست....

حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم...

پیشم هستی حالا به خودم می بالم.

تو به من دل بستی از چشات معلومه.

من چقدر خوشبختم همه چی آرومه..

همه چی آرومه تو به من دل بستی ..

این چقدر خوبه که تو کنارم هستی....

همه چی آرومه غصه ها خوابیدن....

شک نداری دیگه تو به احساس من

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

پیشم هستی حالا به خودم می بالم....


وقتی صبح ها از خانه میام بیرون هیچی به اندازه شنیدن این آهنگ حمید طالب زاده تو ماشین برام آرامش بخش نیست .حتی وقتی دیرم شده یا استرس دارم با گوش کردن این آهنگ کلی آرام میشم البته اگه عماد بذاره ...چون مدام میزنه رو آهنگ سوسن خانم و خودشم تا دم در مهد باهاش می خونه و ادا در میاره شیشه ماشین را هم میده پایین ...چند روز پیش پشت چراغ قرمز کلی ادا در آورد وقتی می خواستیم راه بیفتیم ماشن بغلی داد زد خیلی با حالی پسر ...من هی صدای ضبطو کم می کنم عماد زیاد ...خلاصه با این سوسن خانم فیلمی داریم ...

خلاصه این آهنگو تقدیم می کنم به همتون از طرف من برین گوشش کنین ...البته نگین که کسیو ندارین که در کنارش آرامش بگیرین ...مثلا اونجا که می گه پیشم هستی حالا ...فقط به همه چی آرومه فکر کنین ...اونجا هم که میگه تشنه چشماتم ...فقط کافیه تو آینه یه نگاه به چشمای قشنگتون بکنین همه چی حله ...


عماد نوشت:شرمنده نداریم...

در عوضش همسر نوشت داریم


همسر نوشت:

آقای همسر:بازم که رفتی از ادکلن من زدی .

من :خوب این عطر و دوست دارم..

آقای همسر:خوبه حالا این ادکلن را دو بار بهم کادو دادی و حالا خودتم استفاده می کنی .

من :اگه اعتراض کنی مجبور می شم یه بار دیگه هم بهت کادوش بدم (سالگرد ازدواجمون نزدیکه)



پ.ن:بالاخره قرار شد بریم مسافرت البته قرار بود این مسافرت کادوی تولدمان باشد ولی ظاهرا کادوی سالگرد هم شد ...

البته آقای همسر خیلی زودتر از اینها می خواست ما را ببره مسافرت اما من خودم بد مسافرتم الان یک هفته است دارم وسیله جمع و جور می کنم تازه وصیت نامه هم نوشتم ...خلاصه اگه خوبی بدی دیدن حلال کنین .

جای همتون هم خالی ...

از فکر چند ساعت پرواز داره از همین حالا حالم بد می شه ...

وقتی هواپیما اوج می گیره و دل من هی ...نمی دونم حتما خودتون تجربه اش کردین ...

مواظب خودتون باشین ...وبلاگ منو هم تنها نذارین گناه داره ...

خداحافظ...ببخشید نشد تک تک از همتون خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم ...

از همین جا ...خداحافظ

بنام خالق زیبایی ها

                              آرامش درونم را سپاس 

                                  هماهنگی و تعادلم را سپاس 

                                  مهربانی روز افزونم را سپاس 

                                      شادی درونم راسپاس 

                                 طراوت و سرزندگیم را سپاس 

                                      خوش قلبیم را سپاس 

                                      شکر گزاریم را سپاس 

 

این متنی است که توی کلاس یوگا نوشته شده .خیلی از دوستان خواسته بودن که در مورد کلاس توضیح بدم .باید بگم که من خیلی راضیم کلاس فوق العاده ایست . 

هر کی امکانشو داره و فکر می کنه به آرامش نیاز داره یک لحظه هم شک نکنه.  

یکی از فواید این کلاس به نظر من البته ٬توجه به اندام داخلی بدن است آیا تا حالا به قلبتون ٬به کبد ٬به ریه و...فکر کردین آیا سعی کردین لمسشون کنید و از آنها تشکر کنید و بهشون انرژی بدین ؟؟؟توی کلاس لحظاتی هم به درون میریم و به همه اندامها سر میزنیم و اگه بتونیم بهشون کمک کنیم تا بهتر عمل کنن سالم بمونن و انرژی بگیرن .

هر چند من به این نتیجه رسیدم برای من دیگه آرامشی وجود نخواهد داشت .حتی وقتی توی کلاس هستم و باید تمرکزم فقط آنجا باشه همه چیز جلوی چشمام ردیف می شه . 

مثلا آخر کلاس که همه دراز می کشن و چشم هاشون را می بندن و باید فکر را آزاد کرد من مدام زیر چشمی به ساعت نگاه می کنم ببینم کی کلاس تمام می شه برم شام درست کنم خرید کنم عماد الان تو چه وضعیتیه و... 

فکر میکردم بعد از کلاس بتونم با دوستانم برم و مثل گذشته ها بگردیم و کلی شلوغ بازی در بیاریم ... اما اونا هم یکی یه بچه دارن که باید بعد از کلاس برن سراغشون و کلی کار خانه و مسئولیت دیگه ... 

 آنوقتها که میرفتیم دبیرستان مسیرمون یکی بود و خانه هامون تقریبا نزدیک همدیگه بود .اما حالا هر کدومو از ما مسیرش با اون یکی فرق داره اون خانه اش غرب شهره اون یکی شرق و منم شمال حتی توی مسیر هم با هم نیستیم ...(حالا یکی ندونه فکر می کنه این شهر ما چقدر بزرگه )حالا هی بگین متاهلی خوبه چیش خوبه بابا ؟!!! 

البته میدونم و قبول دارم که تو کشور ما مجرد بودن هم کار آسونی نیست و حتی فرهنگ ما اینو نمی پذیره.  

نتیجه گیری :از وقتی رفتم کلاس یوگا حس می کنم آدم قویتری شدم.فکر می کنم خیلی راحت می تونم با مشکلات مبارزه کنم حس می کنم یه انرژی مضاعفی دارم .روحیه ام بهتر شده حتی حس می کنم کمتر غر می زنم (خوب یکی از وظایف ما خانم ها غر زدنه دیگه ). 

اگه اطلاعات بیشری از یوگا می خواین که دیگه کار نداره یه سرچ بکنین کلی اطلاعات به دست میارین . 

البته یکی از دوستان پرسیده بود کسی که میره کلاس یوگا دیگه نمی تونه ورزش یا حرکات تند دیگه انجام بده ؟من اینو پرسیدم که گفتن چنین چیزی نیست و می تونین در کنارش هر ورزش دیگه ای دوست دارین انجام بدین فقط ظاهرا چند ساعت قبل از یوگا و بعد از آن نباید غذای سنگین و جامد خورد ٬مایعات طوری نیست . 

 

 

    زمانی که افکار و آرزوها به ذهنتان هجوم نیاورند ٬ 

    هیچ فکری به وجود نیاید و هیچ آرزویی شکل نگیرد  

    آنگاه شما واقعا آرام هستید و این آرامش همان هماهنگی ذهن است . 

 

لحظات سکوت٬لحظات فضای خالص ٬ 

لحظات وضوح٬لحظاتی که هیچ چیز در درونتان در تلاطم نیست و همه چیز آرام است . 

در آن لحظات آرام شما قادر به درک کیستی خودتان هستید و راز هستی را در می یابید.  

تبریک روز معلم

 تقدیم به همه معلما ن عزیز

 

 دیروز میگفتم : مشقهایم را خط بزن …       مرا مزن  

                      روی تخته خط بکش ... گوشم را مکش  

                      مهر را در دلم جاری بکن .. جریمه مکن  

                      هر چه  تکلیف میخواهی بگیر …  

                      امتحان سخت مگیر  

                       اما کنون ..      مرا بزن …     گوشم را بکش .. 

                       جریمه بکن .. امتحان سخت بگیر  

                      مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان 

 

(تبریک صمیمانه به دوستان خوبم مژگان عزیز ٬ خانم ورزش وماریای عزیز) 

 

 

  

عماد نوشت: 

دیشب وقتی رفتیم بخوابیم عماد می گه :مامان میدونی اگه تو بمیری (دور از جون من البته) 

و بابا زنده بمونه چی می شه ؟ 

مننه!!!چی میشه؟؟ 

عماد :یک اتفاق بدی میوفته.  

چه اتفاق بدی میوفته ؟   

عماد :آنوقت باید همیشه تخم مرغ بخوریم .

من :کی این حرف رو زده؟ 

عماد :مانی گفته(بچه خواهرم که  تقریبا ده ماه از عماد بزرگتره) 

 

(وای یادم به وقتی افتادم که مانی به دنیا آمد .اینقدر این بچه خوشگل بود که نگو سفید با چشمای سیاه و قشنگ من تو بیمارستان تمام مدت خیره به این بچه بودم حتی پرستارها هم عاشقش شده بودن با اون کلاه خوشگلش . 

بعد از اون منم حامله شدم و نه ماه بعد عماد به دنیا آمد .وقتی مادر شوهرم بهم گفت چشماتو باز کن و بچه اتو نگاه کن منم به سختی چشمامو باز کردمو انتظار دیدن یک بچه خیلی خوشگل را  داشتم که چشمتان روز بد نبینه وقتی عماد رو دیدم گفتم وای چقدر زشته ... 

(اوج احساست یک مادر را می بینین )خداییش خیلی زشت بود پوستش صورتی بود و چشماش به زور باز می شدن .اما الان مثل سفید برفیه و خیلی هم خوشگل شده  

خواهرم گاهی وقت ها می گه باورم نمی شه این همون بچه زشت باشه . )

خلاصه ادامه داستان  

به عماد گفتم بابای تو تخم مرغ هم بلد نیست درست کنه . 

گفت چرا؟ 

گفتم :خوب هیچ وقت غذا درست نکرده .حالا چیکار می کنین ؟ 

در حالی که داره پشتشو به من می کنه میگه خوب بابا یک زن دیگه می گیره که برامون غذا درست کنه .  

من

طفلکی اون زن ... 

 

پ ن:وقتی دکتر سارا وبلاگشون را حذف کردن و فوری یکی یک وبلاگ به اسم ایشون درست کرد و خودشو دکتر سارا معرفی کرد به این نتیجه رسیدم که اگه یک روز دیگه نخواستم بنویسم وبلاگم را حذف نکنم چون  ممکنه به اسم ما هر چی دلشون بخواد بنویسین و سوءاستفاده کنن . 

امیدوارم دکتر سارا وبلاگ جدیدشون را زوتر راه بندازن و بازم از اون خاطرهای جالبشون بنویسین .

تغییر استراتژی

 

یک روز، مرد کورى روى پلّه‌هاى ساختمانى نشسته بود و کلاهى جلوى پایش گذاشته بود و در دستش تابلویى گرفته بود که روى آن نوشته شده بود: «من نابینا هستم. لطفاً کمک کنید.»
آدم مبتکرى از آنجا عبور می ‌کرد. جلوى مرد نابینا ایستاد و دید که تنها چند سکه براى او داخل کلاهش انداخته‌اند. او چند سکّه  دیگر داخل کلاه مرد نابینا انداخت و بدون آن که از او اجازه بگیرد، تابلو را از دستش گرفت و نوشته  روى آن را تغییر داد و آن را دوباره به دست مرد نابینا داد و رفت.
بعد از ظهر آن روز مرد مبتکر دوباره از آنجا عبور می ‌کرد. باز هم به سراغ مرد نابینا آمد و این بار متوجه شد که کلاه او پر از سکّه شده است. مرد نابینا او را از صداى پایش شناخت و فهمید که همان کسى است که نوشته  روى تابلویش را تغییر داده است. از او پرسید روى تابلو چى نوشتى که مردم این قدر دلشان به حال من می ‌سوزد و برایم پول می ‌ریزند؟
مرد مبتکر گفت: «چیز نادرستى ننوشتم. فقط پیام را کمی  تغییر دادم.» و بعد لبخندى زد و رفت.
عبارت جدید روى تابلو این بود: «امروز بهار است و من نمی ‌توانم آن را ببینم.»
گاهى اوقات ما آدمها باید استراتژى خود را تغییر دهیم. اگر همیشه همان کارى را بکنیم که قبلاً می ‌کردیم، همیشه همان چیزى را به دست خواهیم آورد که قبلاً می ‌آوردیم 

منبع: وبلاگ راز بهتر زیستن و بهتر زندگی کردن  

  

پ ن:سلام به همه دوستان خوب چند روزی نبودم اولش یه کمی سرم شلوغ بود و دومش این بود که از سه شنبه اینترنت خانه قطع بود تا دیشب که درست شد . 

از همه دوستان خوبم که کامنت گذاشتن و سراغ ما رو گرفتن ممنونم .  

از فردا می خوام برم یوگا البته قبلا یه جلسه رفتم اما الان تصمیم جدی دارم که مدام برم خیلی تعریفشو شنیدم با دوستان دوران دبیرستانم که هنوز با هم در ارتباطیم ..وای فکر کنم کلی خوش بگذره چون وقتی با اونا باشم کلی خوش می گذره .البته دوستان دوران دانشگاه هم دارم اما هر کدام به شهری و دیاری به ظاهر دوستی های دوران دبیرستان بیشتر دوام دارن .

یادمه کلی حرف داشتم که می خواستم بنویسم اما الان چیزی یادم نمی یاد ..چرا؟ 

 

عماد نوشت:  

چند شب پیش وقتی می خواستیم بخوابیم بازم عماد گفت قصه بگو .منم گفتم قصه جدید بلد نیستم تکراری بگم ؟ 

گفت :نه.قصه لاک پشت های نینجا را بگو .(گاهی وقتها از خودم یه چیزای میسازم براش میگم ) 

یه مکثی کردم . 

گفت مامان بگو . 

گفتم دارم فکر می کنم ببینم چی میتونم بسازم . 

دستشو گذاشت روی قفسه سینه امو گفت اینجا کارخانه قصه سازیه . 

کلی خنده ام گرفته بود به این حرفش .آخه بعضی وقتها که می پرسه مثلا ماشین  چه جوری درست می شه. بهش میگم  تو کارخانه ماشین سازی . 

البته شاید بهتر بود دستشو میذاشت روی کله ام  ...