در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

تکه ای از قلب من مال تو


روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را دارد . جمعیت زیادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف ازقلب خود پرداخت .و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست .

مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می ‌تپید اما پر از زخم بود.

قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد.

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن ؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام.

گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند.

بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند ، گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام، امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند.

پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست ؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود،اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود .

عماد نوشت:

عماد(صبح):مامان بابا کجاست؟

من :سرکار.

عماد(ظهر موقع نهار):مامان بابا کجاست؟

من :سرکار.

عماد (شب قبل از خواب):مامان بابا کجاست؟

من :سرکار.

عماد :بابا اونجا چیکار می کنه؟

من:خوب داره  مریض ها را معاینه می کنه و دارو براشون می نویسه تا بخورن و خوب بشن.

عماد :پس مگه چقدر مریض هست که تمام نمی شن  ؟

دست تو چه اندازه است؟

دیروز وقتی رفتم مهد دنبال عماد یه دختر کوچولوی تپل هم ایستاده بود کنار در داخلی مهد وقتی من عماد را صدا زدم اون دختر کوچولو گفت :من و عماد توی یک کلاسیم.

پرسیدم اسمت چیه :گفت یکتا .در ادامه هم گفت امروز توی مهد جشن تولد داشتیم .

گفتم: یکتا چند سالته؟گفت ۴سال

در همون موقع عماد هم آمد .به یکتا گفتم اما عماد ۵ سالشه باید به بزرگتر از خودت احترام بذاری باشه .با سر حرفمو تایید کرد .عماد هم یه کم خودشو گرفت و احساس بزرگی بهش دست داد و یه نیش خند کوچولو زد .

یکم که آمدیم اینطرف تر عماد می گه مامان یه بار که با یکتا دستامون را اندازه گرفتیم دستهای اون بزرگتر بود...!!!!

من تا حالا به این فکر نکرده بودم که دستاما اندازه بگیرم...

خواب عجیب

چند شب پیش یه خواب عجیب دیدم .خواب دیدم که یکی از عزیزانمو تو خواب از دست دادم مدام گریه و زاری میکردم ٬به همه تلفن میزدم تامطمئن بشم این اتفاق افتاده یا نه همش فکر میکردم شاید اشتباه می کنن و اون شخص نمرده ٬اما همه می گفتن که باید بپذیرم که این اتفاق افتاده

تا اینکه یکنفر یه درختی را بهم نشون داد و گفت اگه بتونی از میوه های این درخت بچینی هر آرزویی بکنی برآورده می شه .میوه های اون درخت یه چیزی بود بین میوه درخت کاج و انگورو شاخه های خیلی محکمی داشت . منم دستمو دراز کردم تا میوه را بچینم و آرزو کردم که اون شخص زنده بشه

میوه را گرفتم دستم و بدون اینکه خیلی محکم بکشم میوه کند و من از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم و می گفتم حالا من به آرزو می رسم ...

که یکدفعه از خواب پریدم و دیدم به آرزوم رسیدم و اون شخص کنارم توی خواب نازه

وای خدایا شکرت که اولا خواب بود دوما به آرزوم رسیدم .


امروز هم رفتیم سیزده بدر جای شما خالی بد نبود .چند تایی از عکس های  جایی که رفتیم را براتون تو ادامه مطلب میذارم .اگه دوست داشتین ببینین.

ادامه مطلب ...

یادم باشد

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی  بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
 خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
 
یادم باشد که روز و روزگار خوش
است وتنها دل ما دل نیست
 
یادم باشد جواب کین را با کمتر
از مهر و جواب دورنگی را با کمتر از
صداقت ندهم
 
یادم باشد باید در برابر
فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها
نور بپاشم
 
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش
بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن
 
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف
رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
 
یادم باشد برای درس گرفتن و درس
دادن به دنیا آمده ام ... 
نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
 
یادم باشد زندگی را دوست دارم
 
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی
یادم رفت در چشمان حیوان بی‌زبانی
که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم
تا به مفهوم بودن پی ببرم
 
یادم باشد معجزه قاصدکها را
باور داشته باشم
 
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی
هر کس فقط به دست دل خودش باز
می‌شود
 
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم
را پنهان نکنم تا تنها نمانم
 
یادم باشد هیچگاه از راستی
نترسم و نترسانم
 
یادم باشد از بچه ها میتوان
خیلی چیزها آموخت
 
یادم باشد پاکی کودکیم را از
دست ندهم
 
یادم باشد زمان بهترین استاد است
 
یادم باشد قبل از هر کار با
انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با
مشت برفرقم نکوبم
 
یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی
نشوم شاید روزی دشمنم شود
 
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم
شاید روزی دوستم شود
 
یادم باشد قلب کسی را نشکنم
 یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
 یادم باشد پل های پشت سرم را ویران نکنم
  
یادم باشد امید کسی را از او
نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
 
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست
 
یادم باشد که آدمها همه
ارزشمندند و همه می توانند مهربان
و دلسوز باشند
 بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم

منبع:

http://www.reikiworld.ir/catalog/page.asp?id=393


پ ن:خبر خاصی نیست جز دید و بازدید عید که آن هم امید است به زودی زود تمام شود

البته ما تقریبا همه جا رفتیم دیگه باید بشینیم تو خانه منتظر تا مهمونا تشریف بیارن .

به قول قدیمی ها هم سالی که نکوست از بهارش پیداست ...دیگه خودتون حدس بزنید .


 دل نوشت: گاهی دلم برای خودم می سوزد


عماد نوشت:

عماد به زن عموش:زن عمو سال قبل که تو هنوز به دنیا نیومده بودی کیک تولدم عکس مرد عنکبوتی بود.   (البته این موضوع بر می گرده به زمانی که عماد  آلبوم عکس نگاه  می کنه و می گه من توی این عکس نیستم کجام ؟ما هم بهش میگیم هنوز به دنیا نیومده بودی .اونم فکر می کنه سال قبل که زن عموش توی جشن تولدش نبوده هنوز به دنیا نیومده بوده )

  

بعد نوشت:باران عزیز هر چی می خوام برات کامنت بذارم و تولدت را تبریک بگم قسمت نظرات وبلاگت باز نمی شه ...نمی دونم چرا؟

خوب از همین جا  

                          تولدت مبارک      

خدا جون متشکرم

الهی وسیلت به تو هم تویی ٬اول تو بودی و آخر تویی٬همه تویی و بس٬باقی هوس 

  

 یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند.
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند.
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم.
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد.
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم.
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد.
 

   باز هفت سین سرور
   ماهی و تنگ بلور
   سکه و سبزه و آب
   نرگس و جام شراب
                                باز هم شادی عید
آرزوهای سپید
  باز لیلای بهار 

 باز مجنونی بید 

باز هم رنگین کمان
                                باز باران بهار
باز گل مست غرور 

باز بلبل نغمه خوان
 باز رقص دود عود
  باز اسفند و گلاب
                               باز آن سودای ناب
کور باد چشم حسود
   باز تکرار دعا
   یا مقلب القلوب
  یا مدبر النهار
حال ما گردان تو خوب
                                راه ما گردان تو راست
باز نوروز سعید
 باز هم سال جدید
باز هم لاله عشق
  خنده و بیم و امید

                               عید شما مبارک 

 

 

 

عماد نوشت:چند ورز پیش به عماد گفتم :مامانو ببخش که مجبور شد تو اتاق عمل  تنهات بذاره 

عماد :من که تنها نبودم . 

من :تنها نبودی ؟کی پیشت بود ؟  

عماد:خدا پیشم بود . 

من :خدا پیشت بود .چه جوری؟ 

عماد :یکی از روح هاشو فرستاده بود پیشم!!!(شاید منظورش فرشته بوده ) 

من:چه جوری بود؟ 

عماد :سفید بود  

من:کجا ایستاده بود ؟ 

عماد :من که ندیدیمش فقط اونجا بود ... !!! 

(الان که اینا را می نویسم یه حس خاصی دارم یه جور خلوص ...نمی دونم چه جوری حسمو بگم)

 

یادم افتاد به سال قبل وقتی عماد سه سال و نیمش بود یه روز صبح که بیدار شد گفت مامان خواب خدا را دیدم . 

گفتم چه جوری بود ؟ 

نشست روی زمین و پاهاشو دراز کرد و دستاشو گذاشت روی انگشت های پاش و گفت :من اینجوری رفتم بالا و با دستاش از نوک انگشتای پاش آمد بالاو بالاتر تا رسید به سرش و گفت رفتم تو آسمون و رفتم پیش خدا  .. 

من گفتم خدا را هم دیدی ؟ 

گفت :ندیدمش اما یه نور بزرگ اونجا بود  

گفتم خدا باهاتم حرف زد ؟ 

گفت:نه اما من می فهمیدم چی می گه . 

البته دقیقا یادم نیست که حرفهاش چی بود اما مفهومش همین بود  

بعدشم دوباره با دستاش اشاره کرد که بعدش  از پیش خداآمدم  پایین و اینبار از سرش شروع کرد تا رسید به انگشتای پاهاش  

نمی دونم یه بچه چه دیدگاهی از خدا داره  

اما میدونم که خدابچه امو تنها نذاشته  

.خدای خوبم ممنونم که مواظب فرشته کوچولوی من هستی .خدا جونم ممنونم که میتونه حست کنه و می دونم که هیچ وقت تنهاش نمی ذاری .  

 

پ ن1:برای دوستان خوبم آرزوی بهترینها را دارم و اینکه سال خوبی داشته باشن . 

  پ ن2:شاید دیگه توی سال 88  آپ نکنم پس همین جا عید را به همه تبریک می گم  

تا سال دیگه مواظب خودتون باشین . 

جهان بینی کودکی

سلام

من یه بازی دیدم خوشم آمد تو وبلاگ دوست خوبمان عذرا خانم (زندگی جاریست )تصمیم گرفتیم ما هم انجامش بدیم با اجازه عذرا خانم 

همه دوستان هم دعوتن  اگه دوست داشتین این بازی را انجام بدین .

باری به این صورته که شما باید افکار عجیب و غریب دوران کودکی خودتون را بنویسین .

واما افکار عجیب و غریب ما در کودکی :


۱.من وقتی بچه بودم همش فکر می کردم خدا چه جوری به وجود آمده اینقدر سوال می پرسیدم و بی جواب می موند که نگو .مثلا خدا چه جوری به وجود آمده ؟قبل از اینکه خدا آدما را بسازه (خلق کنه )چیکار می کرده و...پیش خودم تصور می کردم هیچی نبوده خورشید ٬ماه ٬زمین ٬ادما و...و خدا هم که دیده نمی شه پس شکل دنیا چه جوری بوده ...خلاصه تا اینکه برادر بزرگوارمان گفتن وقتی رفتی مدرسه تو کتاب کلاس چهارم نوشته ...باورتون می شه ٬ دیگه زیاد سوال نکردم تا رفتم مدرسه و خوندن یاد گرفتم و رفتم کلاس چهارم همون اول سال تمام کتابها را خوندم اما چیزی نیافتم .پیش خودم گفتم شاید من متوجه نشدم باید صبر کنم تا معلم درس بده ...اما سال چهارم هم تمام شد و من نفهمیدم و هنوز هم نفهمیدم البته این حرف داداشمون خیلی خوب بود چون تا مدتی منو سر کار گذاشت .

۲.من بچه آخری بودم گاهی با خواهر و برادرا مون دعوا مون می شد و البته همه میدونن که میون دعوا حلوا تقسیم نمی کنن ...گاهی از حرفهای بد استفاده می شد مثلا (البته ببخشید) بمیر (دور از جان مبارک ما )ما هم زود جواب می دادیم که من از همتون کوچکترم پس شما زودتر می میرین .

البته اونا می خندیدن و ما هم بازم تهدیدشان می کردیم .پیش خودمون فکر می کردیم هر کی بزرگتر باشه زودتر می میره .

۳. از کارتون پینوکیو به شدت می ترسیدیم مخصوصا اونجا که بینیش بزرگ می شد .و هر وقت پخش می شد می رفتیم زیر پتو و نگاه نمی کردیم .

۴.یکی دیگه از افکار عجیب و غریبی که توذهنمان بود٬ این بود که چرا دخترها وقتی حامله می شن که ازدواج می کنن و چون به ما گفته بودن خدا به آدما بچه میده پیش خودمان فکر می کردیم خدا چقدر حواسش جمعه که تا وقتی دختر ها ازدواج نکردن به اونها بچه نمی ده و برای ما این دقت خیلی عجیب بود .

۵.این یکیو نمی نویسم

اگه احتمالا چیز تازه ای یادمان آمد اضافه می کنیم

یادمان آمد

۶.یکی دیگه از افکار ناب ما این بود که همیشه فکر می کردیم اگه بعدها مردیم هیچکس از آیندگان نمی فهمه یه روزی ما هم وجود داشتیم و برای همیشه فراموش می شیم .پیش خودمان فکر می کردیم باید یه کاری بکنیم که اسم ما را تو تاریخ ثبت کنه .اما هنوز راهی به ذهنمان نرسیده اگه کسی چیزی بلده بگه تا نمردیم در تاریخ ثبت بشیم البته اگه مثل تاریخ سلسله ها از کتاب ها  حذف نشه .البته یه چند تایی شعر داریم که وصیت می کنیم بعد از مرگمان چاپشون کنن شاید افاقه کرد .

پ ن۱:به در خواست دوستان عزیزمان پست حذف شده بر گردانده می شود .

پ ن ۲:از همه دوستان خوبم که از احساسات ما و تکرار مکررات خسته نشدن تشکر می کنم .

پ ن۳:بعضی ها زیادی تو کار ما دارن دخالت می کنن لطفا به این کار ادامه ندهید عاقبت خوشی ندارد (مخاطب خاص )

پ ن۴:در جواب دوستانی که جویای حال عماد هستن باید بگم خیلی بهتره شده ...تشکرو سپاس 

پ ن۵:عکس های تولد در ادامه مطلب با کیک نوش جان ...از دوستانی که کادو فرستاده بودن تشکر می کنم از جمله دوست خوبم زندگی جاریسیت ٬دکتر سارا گلم که کلی عکس ایمیل کرده بودن و آتیش پاره جان که البته تو وبلاگ همسر کادوشون را تقدیم کرده بودن .

پ ن۶:از بکار بردن جملاتی مانند(الهی ٬قربونت برم ٬مامانی٬چه نازه .آخی ومشابه آن)جدا خوداری فرمایید .

لطفا ادامه مطلب


ادامه مطلب ...

روز عمل

سلام به دوستای گلم  

و تشکر از همه واسه دلداریاشون و همراهیاشون  

وای چقدر این دنیا را دوست دارم  

چقدر همتونو دوست دارم . 

می خواستم برای تولد عماد از شب به دنیا آمدنش و ماجراهاش بگم اما قسمت اینجوری شد که باید از عمل خود عماد بگم ... 

صبح بیدار شدم و وسایل مورد نیازو جمع کردم .لباسای عمادو عوض کردم اما بیدارش نکردم چون نمی تونست صبحانه بخوره ...منتظر تماس همسر شدم که زنگ زد من دارم میرم بیمارستان شما هم بیاین من هم وسیله ها را گذاشتم تو ماشین و بعد عمادو  رفتیم . 

جلو در همسر و دیدم ٬ عمادو بغل کرد و رفتیم تو بیمارستان از شدت استرس حالت تهوع داشتم مجبور شدیم کمی تو حیاط بیمارستان بمونیم ...هر چند می دونستم با معده خالی اتفاقی نمی یوفته ... اشکهام از گوشه چشمم جاری بود سعی میکردم که عماد منو تو اون وضعیت نبینه چون ممکن بود بترسه وقتی وارد سالن شدیم و رفتیم قسمت پذیرش خانمی که راهنمای مریضا بود تا ما را دید گفت چی شده ؟فکر کنم با دیدن اشکهای من مونده بود این بچه چش شده .گفتیم عمل لوزه داره .یه سری تکون داد و هیچی نگفت . 

خلاصه رفتیم توی بخش و چون کمی دیر رفتیم عماد ساعت یازده رفت تو اتاق عمل . 

طفلکی بچه ام می گفت گشنه امه یه چیزی بدین بخورم .منم به باباش می گفتم ببرش بیرون تا یادش بره و بهانه نگیره ... 

با لاخره صدامون کردن من عماد و بغل کردم و با پرستار رفتیم تو اتاق عمل ..البته من فقط تا قسمت ورودیش اجازه داشتم برم خانمی که تو بخش عمل بود آمد و یه شرح حال ازش گرفت عماد هم می گفت مهد میرم و اونم بهش گفت شعر هم بلدی گفت :آره .دیگه چی بگو تا من بنویسیم . 

بعد به عماد گفت میای بغلم یا خودت راه میای و یک جفت دمپایی گذاشت جلوی پای عماد .عماد هم گفت مامان بذارم زمین و دمپایی ها را پوشید و دست اون خانم را گرفت .بهش گفتم یه بوس بده مامان ..همدیگه رو بوس کردیم و اون رفت ...به همین راحتی  

بعد به من گفتن برو بیرون منتظر باش . 

من پشت در منتظر ایستاده بودم تا ببینم صدای گریه و جیغ و دادش کی بلند می شه .از اینکه بچه امو تنها گذاشته بودم عذاب می کشیدم از اینکه اونجا تنهایی بدون من چی می کشه ...خدایا کاش میشد پیشش باشم ...خلاصه هر چی منتظر شدم صدایی نیومد آقای که دم در نگهبان بود گفت :همه بچه ها لوزه دارن بزرگ بشن خوب می شن زود اقدام کردین ...ای خدا  

من به همسر:بریم بگیم نمی خوایم عملش کنین ... 

دیگه نا امید شدم رفتمو نشستم گفتم حتما بیهوش شده یا من صداشو نشنیدم یا اینکه اصلا گریه نکرده . 

اما همین که نشستم صدای جیغی شنیدم .اون نگهبانه هم به من نگاه می کنه و می گه حالا صداش در آمد .منم باز پریدم دم در ...اما دیگه صدای نیومد . 

اینکه تو اون یکساعت و اندی چی کشیدم حکایتیست ...فقط  هم دلم می خواست گریه کنم هم روم نمی شد  

از یکطرف می گفتم گریه کنم تا وقتی عماد آمد دیگه سبک شده باشم و گریه نکنم از اون طرف هم هر کی میرسید به ما می گفت عمل لوزه چیزی نیست نگران نباشین .آره میدونم چیزی نیست اصلا درد هم نداره ..اما بچه ام اونجا تنهاست و تصور اون صحنه ها برام درد آور بود و در این که من زود خودمو می بازم شکی نیست مثلا اگه ماشینمون تو راه خراب بشه من میزنم زیر گریه ... 

دست آخر هم مسئول جمع آوری زباله ها یه نگاهی بهم می کنه و می گه :خانم چرا اینقدر ناراحتی عمل لوزه که چیزی نیست الان میارنش خیالت راحت می شه . 

تا بالاخره صدای گریه اشو می شنوم و می پرم تو بخش جراحی یه آقایی بغلش کرده بود و آورده بودش .منم پریدمو گرفتمش...یکطرف صورت بچه ام کلی ورم کرده بود چشمش ٬لباش و لپش  

و توی دماغش پر از خون بود من که دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام جاری بود رو به همسر  

چرا اینقدر چشمش ورم کرده ...چرا چرا ؟؟؟؟ 

همینجوری که توی بغلم بود بردیمش توی بخش و گذاشتمش روی تخت ...سعی میکردم گریه نکنم اما نمی شد. 

یه خانمی کنارمون بود که اونم دختر چهار ساله اشو آورده بود که لوزه و گوشش را  عمل کرده بود .طفلکی وقتی گریه می کرد فقط دستشو می ذاشت روی گوشش ...اما مامانه اصلا گریه نکرد . 

همون موقع خواهرم زنگ زد من فقط تونستم بکم الو و...گوشی را دادم به آقای همسر ...نمی تونستم حرف بزنم ... 

عماد چند ساعتی بی حال بود اما چند ساعت بعد بهتر شد و شروع کرد برای هم اتاقیامون حرف زدن ...خلاصه کلی براشون صحبت کرد وقتی پرستار امد دیدش گفت یکم کمتر حرف بزن بخیه هات باز می شه بعد از اون هر وقت بهش می گفتم کمتر حرف بزن .بهم یه چشم غره می رفت .که یعنی اینجوری نگو . 

این هم اتاقیای ما هم کلی کیف میکردن .مخصوصا یه دختر خانمی که با مامانش آمده بود و عماد کلی از فیلمای خودشو که تو گوشی من بود بهش نشون داد و در مورد همشون کلی توضیح داد . 

خلاصه بعدشم مرخصش کردیم و بردیمش مطب دکتر . 

دکتر هم گفت مشکلی نداره و می تونه هر چقدر دوست داره حرف بزنه و در ادامه گفت یه لوزه سوم بزرگ و چرکی از توی گلوش در اوردیم .

تو این چند روز هر کسی عماد می بینه فوری می گه چقدر صداش تغییر کرده و کمتر تو دماغی صحبت می کنه .

البته آقای دکتر گفتن تا چند وقت بازم ممکنه تو دماغی صحبت کنه چون زبون کوچیکش وقتی به لوزه سوم می رسیده می ایستاده و حالا هم طبق عادت قبل بازم به همون قسمت که برسه می ایسته اما به مرور زمان درست می شه

تا امروز هم حتی وقتی آب هم می خوره می گه گلوم درد می گیره .دیشب تا صبح ده بار بیدار شد اما امروز بهتره هر چند بازم خوب غذا نخورد .

ببخشید طولانی شد و حوصله اتون سر رفت .از همتون بازم تشکر می کنم دلم می خواد اسم تک تکتون را بنویسیم اما شما همینجوری قبول کنین دیگه...می ترسم اسم یکیو  جا بندازم یا یکی رو زودتر اسمشو بنویسیم یکی رو آخر و کسی از دستم ناراحت بشه . 

فقط اجازه بدین از دوست خوبم خانم دکتر «م.ح»یه تشکر ویژه بکنم که البته ایشون وبلاگ ندارن و تنها کسی هستن از دوستان من که میدونه من اینجا وبلاگ دارم و گاهی بهم سر میزنه و توی بیمارستان کلی سفارش ما رو کرده بودن مخصوصا به  دکتر بیهوشی که از دوستانشون بودن و چندین بار زنگ زدن و حال عمادو پرسیدن (تشکر و سپاس ) 

فردا هم جشن تولد داریم و همه از طرف من دعوتین ...البته با کادو ... 

یه بغضی تو گلومه

                   ای همه وجود من ٬نبود تو نبود من



دیروز یکی از دوستام زنگ زده (خبر داره که قراره عمادو ببریم عمل کنیم) و میگه ببرش اصفهان پیش دکتر...کارش حرف نداره یکم دست نگه دار ...نمی خوام دو دلت کنم.........

اما حسابی دو دلم کرد ومنو سرگردون کرد .

همسر گفت ما دیگه نوبت زدیم ...اما من بازم گیجم .

عصر خواهرم زنگ میزنه و کلی حرف میزنیم و میگه بچه اذیته ما که متوجه می شیم ببر راحتش کن.

کلی حرفهاش آرومم می کنه .

امروز صبح برای تشکیل پرونده میرم .

میگه برو طبقه بالا بخش گوش و حلق و ...از پله ها که میرم بالا روبروی پله ها روی در نوشته ورود ممنوع اتاق عمل گوش و حلق و بینی ...سرم گیج میره یه بغض می شینه تو گلوم و یه حلقه اشک تو چشمام ٬منم فردا باید پشت این در به انتظار بشینم .

میرم تو بخش و اسم عماد را می نویسه و کمی توضیح میده که چی بخوره چی نخوره فردا ساعت هفت و نیم صبح اینجا باشید و....

بازم گیج میزنم ...

سعی می کنم تصویری از عمل و وضع بچه ام تو اتاق عمل جلوی چشمم نقش نبنده چون حتما آنوقت می شینم و زار میزنم ...ولی بازم این کابوس ها توی مغزم رژه میرن ...جلوی سرازیر شدن اشکامو می گیرم .

امروز تمام مدت یه بغض تو گلوم گیر کرده اگه امروز نترکه حتما فردا می ترکه ...

باورتون می شه انرژیم تمام شده بدنم هیچ حس و حالی نداره ....به شدت سرم درد می کنه حتی دیشب درست نخوابیدم و پشت چشمام دو تا کیسه پر باد گذاشتن ...

خدا امشب را به خیر کند .

یادمه وقتی مامانم کیست کبدشو عمل کرد سه روز نرفتم بیمارستان و بعد از سه روز وقتی رفتم آنقدر گریه کردم که کردنم بیرون .

یا وقتی همسر یه عمل کوچیک انجام داد نزدیک بود از هوش برم فقط یه لحظه دیدم در ٬دیوارو پنجره ها  دارن هی بهم نزدیک می شن٬هی دور  می شن هی چشمامو باز و بسته می کردم ببینم چرا اینجوری می شم ...بعدشم سرم شروع کرد به چرخیدن البته سرم که نمی چرخید اما همه چیز داشت می چرخید مثل توی فیلم ها که نشون میده همه چیز می چرخه منم همونجوری شده بودم.

تازه آنوقت متوجه شدم که چنین چرخشی واقعیت داره و فقط مال تو فیلم ها نیست.

و بعد همینجوری که به دیوار تکه داده بودم ولو شدم رو زمین ...

حالا فردا باید خیلی قوی باشم ...

پ ن۱:امروز آقای همسر شیفت بودن من فقط ظهر در حد یکی دو دقیقه دیدمش و قراره من فردا صبح برم دم در بیمارستان و اونم از سر شیفتش بیاد .من الان بهش احتیاج دارم ...

خوب بقیه قصه می مونه واسه بعدا

پ ن۲:از همه دوستان تشکر می کنم ولی شاید یه چند روزی نتونم بهشون سر بزنم .

پ ن۳:پسرم ۴شنبه تولدشه ۵ سالش تموم می شه دوست داشتم برای تولدش یک پست حسابی بذارم اگه شد اینکارو می کنم .


الهی به عزت آن نام که تو خوانی و حرمت آن صفت که تو چنانی دریاب مرا که می توانی 

 

 بعد نوشت :

از همه دوستان عزیز که سر زدن و کامنت گذاشتن تشکر ویژه می کنم فعلا فقط نظرات را تایید می کنم ولی سر فرصت میام و به همه کامنت ها پاسخ میدم . 

من و عماد حالمون خوبه البته عماد هنوز غذا نمی خوره حتی سوپ ...چون گلوش درد می کنه تنها چیزی که تا حالا خورده بستنی بوده و آبمیوه .البته به زور کمی سوپ بهش دادم صبح هم یکم شیر خورده . 

فعلا خداحافظ بعدا میام میگم چی کشیدم ...دوستون دارم

سنگ زن عاقل

 

زن عاقلی (البته همه زن ها عاقل هستند)از یک منطقه کوهستانی عبور می کرد از رود خانه سنگ گرانبهایی پیدا کرد .روز بعد به مسافر دیگری برخورد کرد که گرسنه بود٬و زن عاقل کیفش را باز کرد تا غذایش را با او تقسیم کند .مسافر گرسنه سنگ گران قیمت را در کیف زن دید ٬ازآن خوشش آمد و از زن عاقل خواست تا آن سنگ را به او بدهد .زن بدون تردید چنین کرد. 

مسافر در حالی که از بخت و اقبال خوب خود به وجد آمده بود او را ترک کرد.او می دانست که سنگ گرانبها آنقدر ارزش داره که بقیه عمر او را تامین کند . 

اما چند روز بعد ٬در حالی که به دنبال زن عاقل بود برگشت .وقتی اورا پیدا کرد سنگ را به او بر گرداند و گفت :«من خیلی فکر کرده ام .من می دانم که این سنگ چقدر ارزش دارد.اما آن را به تو باز می گردانم به این امید که تو چیزی گرانبها تر از آن را به من بدهدی.اگر می توانی ٬آن چیزی را به من بده که در درون توست و به تو این قدرت را داد که سنگ را به من بدهی ». 

  

پ ن۱:با تشکر از دوست خوبم دکتر سارا که قبول دعوت کردن و بازی پست قبل را انجام دادن . 

و من همچنان منتظرم تا بقیه دوستان هم اعترافاتشون را بنویسین البته یه تعدادی گفتن دارن فکر می کنن و باران عزیز هم گفته چهارشنبه آپ می کنه و اعترافشو می نویسه ...ممنون 

 

پ ن۲:امروز عماد آزمایشات قبل از عملشو داد البته امروز فقط ازش خون گرفتن جوابش دو روز بعد آماده می شه پسرم خیلی خوب تحمل کرد و زیاد نا آرومی نکرد شاید هفته دیگه ببریمش برای عمل ...امروز چهارتا ماهی قرمز هم خرید که موقعی هم که تلوزیون نگاه می کنه باید کنارش باشن  

... 

                            هم اکنون نیازمند دعای سبزتان هستیم  

 

البته فقط مال عمل عماد نیست اگه درست شد بهتون میگم اگه نه...که هیچ پس لطفا دوبار دعا کنید .

پ ن۳:برادر همسر هم امروز وبلاگشو افتتاح کرد اگه دوست داشتین  اینجا را ببینین .

اعتراف نامه

در ابتدا از همه دوستانی که در غیاب همسر به ما سر زدن و نگذاشتن تنهایی را حس کنیم تشکر می کنم البته تعداد این دوستان بسیار اندک بود ...یعنی فقط یکنفر ...اونم نمی گم کی بود ...

                                                دکتر سارا 


البته جهت اطلاع کسانی که در جریان نیستن باید بگم چند روزی همسر رفتن تهران دوره باز آموزی 


خوب این یه بازی وبلاگیه که همه دوستان دعوت هستن انجامش بدن البته هیچ اجباری در کار نیست اما خوشحال میشم اعترافات شما را هم بخونم. 

بازی به این صورته که باید به یه کار اشتباه که باعث ایجاد عذاب وجدان در شما شده (در سال ۸۸ که رو به پایان است )اعتراف کنید . 

واما اعتراف من که اول از خدا طلب بخشش می کنم و بعد از کسی که در پایان اعتراف ازش طلب عفو و بخشش دارم که اگر لایق آن هستم دریغ نفرماین . 

 که فرموده اند عفو از هیچ سزاوار دریغ مکن .


از بد روزگار و بد شانسیه ما همسر ما و خواهر گرامیشان در یک روز به دنیا آمدن البته با تفاوت ۵سال یعنی خواهر همسر ۵سال کوچکتره البته یه برادر هم داشتن که در سن ۱۶ سالگی فوت شده که ایشون هم متولد همین روز بودن و وقتی ایشون زنده بودن تولد این سه بچه در یک روز برگزار میشده .که البته این مساله را باید در کتاب گینس ثبت کرد که خانمی با زایمان طبیعی هر سه فرزند خود را که هر کدام ۵سال با دیگری اختلاف سنی دارد را در یک روز بدنیا آورده است البته ما از مادر شوهر پرسیدیم حتما شناسنامه هایشان را اینجوری گرفتین اما مادر شوهر گفت نه...من با برنامه ریزی موفق شدم ...البته باید گفت که در این ۵سال ها مادر شوهر چند بار حامله شده بودن که هر بار به دلیلی بچه هاش از بین می رفتن .

ببخشید ما که باور نکردیم اگه شما باور کردین بگین تا ما هم باور کنیم !!! 


خلاصه روز تولد همسر بود و ما در تدارک خرید کادو و شام رفتن بیرون بودیم که مادر همسر زنگ زد و گفت شما میاین اینجا یا ما بیایم اونجا ؟ 

ما که رویمان نشد بگوییم ما میاییم گفتیم اول یه تعارف می کنیم و بعد که اونا تعارف کردن میگیم باشه . 

که تعارف همانا و قبول دعوت همانا ... 

مادر همسر: می خواد ما چیزی بخریم ؟..ما باز حالا یه تعارف می کنیم بعد که اونا تعارف کردن قبول می کنیم .. 

نه چیزی لازم نیست همه چیزو خودم تهیه می کنم  

مادر همسر خوب باشه کار نداری ؟ 

نه... 

خلاصه مجبور شدم همسرو بفرستم خرید و خودم وایسم شام بپزم.  

همسر خودش رفت کیک و شیرینی و میوه و شمع و ...را خرید  

منم زنگ زدم به مامانم گفتم شما هم بیایین . 

خلاصه با آخرین سرعت شروع به کار کردم .. 

گفتم بعد از اینکه کاراما کردم میرم و کادویی را که انتخاب کردم می خرم . 

اما وقت نشد ... 

من مونده بودم حالا چیکار کنم .. 

مهمونا هم آمدن ... 

گفتم پول کادو میدم ...؟نه قشنگ نیست  

یه تراول ۵۰هزار تومنی داشتم گفتم اونو میدیم ...؟نه قشنگ نیست!!!  

خلاصه ..کلی فکر کردم و یادم افتاد به ادکلنی که عید برای همسر خریده بودم و هنوز کسی ندیده بودش . 

گفتم برای حفظ ظاهر اونو کادو می کنم و بعدا براش کادوشو می خرم . 

ادکلن را کادو کردم  

شب بعد از اینکه اول خواهر و بعد برادر شمع هاشون را فوت کردن کادوها باز شد .تو دلم خدا خدا میکردم همسر ضایع بازی در نیاره ... 

خلاصه ادکلن باز شد وای که چه عطری داره بگم اسمش چی بود ..نه نمی گم می خواین برین بخرین ...  

برادران همسر گفتن بده ببنیم بوش چه جوریه .. 

دست به دست ادکلن گشت ..همسر گفت بابا بدین خودم هم بوش کنم ببینم چه جوریه !! 

از نوع نگاه و حرکات همسر متوجه شدم خودش هم یادش نیست من اینو واسه عیدیش خریدم  

خوشحال شدم گفتم بعدا بهش میگیم آخه ما تو زندگیمون تقریبا ۹۹درصد چیزی رو از هم پنهون نمی کنیم اون یه درصد هم شاید زیاد باشه.  

ولی....تا الان بهش نگفتم و دیگه هم براش کادو نخریدم ... 

و در تمام طول سال عذاب وجدان داشتم حالا اینجا نوشتم که راحت بشم و یه بازی هم اختراع کرده باشم .همسر جان ببخشید .حالا من اعتراف کردم پشیمونم نکنید ها ...هی بیاین بگین وای وای چه کار بدی و اینا خوب من که نمی خواستم اینجوری بشه اما خوب شد .


  پ ن1:دوستان اگه در سال جاری اعترافی ندارن می تونن از سال های قبل کمک بگیرن .

 پ ن 2:امروز سالگرد عقد محضری منو همسره یعنی روزی که اسم من رفت تو شناسنامه همسر و اسم اون آمد تو شناسنامه من . صبح همسر برام یه پیام داد ...شما هم بخونین 

                           گذشت دهر و دقیقا در این چنین روزی

                          خدا بخواست که تو قلب من برافروزی 

منم با این اعترافم قلبش را برافروزیدم .البته شعر از خود همسره 


پ ن3:همه دوستان دعوتن من اسم نمی یارم اما دوست دارم شما هم انجام بدین.


 یعنی شما حتی یه دروغ هم نگفتین ...هیچ کار بدی نکردین ...دل کسیو نشکستین ....زود باشین اعتراف کنید ...

خبر خوب ٬خبر بد

                      یافتن خوشی در درون خودمان آسان نیست .  

                       و یافتن آن در جای دیگر هم غیر ممکن است  

                                                                                                            «گنس رپلییر» 

 

 

بعضی روزها که میرم مهد دنبال عماد وقتی منو می بینه میگه مامان یه خبر خوب دارم یه خبر بد کدومو اول می خوای بشنوی ؟ 

منم میگم اول خبر خوب . 

اونم میگه مثلا :امروز کاردستی درست کردم . 

و بعدش هم میگه خبر بدی هم در کار نیست .(البته اینو از توی کارتونهایی که می بینه یاد گرفته ) 

 

امروز هم من مثل عماد میگم یه خبر خوب دارم یه خبر بد کدوم اول بگم ؟ 

خوب اول خبر بد و میگم . 

خوب بالاخره دکتر جواب قطعی را داد عماد باید لوزهاشو در بیاره البته گرفتن این تصمیم خیلی راحت نبود . 

تقریبا از سال قبل عماد این مشکل تنفسی را داشت و امسال حادتر هم شد و با اینکه از نیمه پاییز تا الان داروهاش قطع نشده اما بازم با دهن نفس میکشه .با کوچکترین باد سردی که بهش بخوره شب تا صبح  بد نفس میکشه و عذاب میکشه .دکتر قبلا گفته بود خودتون باید تشخیص بدین عمل می خواد یا نه ؟اگه خیلی اذیته عملش کنید .این دفعه که رفتیم پیشش گفت اگه نظر قطعی منو می خواید عملش کنید وقتی عماد شروع کرد به حرف زدن که هرروز داروهامو می خورم ...وهمیار پلیسم ام ... دکتر اصلا به حرفاش توجهی نکرد فقط گفت این تو دماغی داره حرف میزنه شک نکنید عملش کنید . 

بعدشم گفت من هر کسی را ببرم اتاق عمل هم لوزه های حلقویشو در میارم هم لوزه سومشو اما برای عماد فقط لوزه سومشو در میارم . 

احتمالا بعد از امتحان باباش و همایش طب کار در تهران میبریم و عملش می کنیم . 

 

خوب خبر خوبی هم در کار نیست ... 

این خاطرات عماد هم شده مثل خاطرات از نظر خودم جالب باباش که تو وبلاگش می نویسه . 

چند روز پیش مشغول بازی بود که یکدفعه ناخنش گیر کرد به جایی و درد گرفت همینجوری که ناخنش را سفت گرفته بود آمده پیش منو میگه باید برم ناخن پزشکی !!!  

    

 

     و گاه به تو می اندیشم  

     به تو که فقط در ذهنم جریان داری  

     به تو که هنوز با من صادق نشدی  

      من و تو به کجا خواهیم رسید  

                                به یک دو راهی ... 

  

هرکی حدس زد من به چی می اندیشم .

زیبایی واقعی

                        وقتی از او پرسیدندکه چطور او با تمام مشکلاتی که در زندگی 

                        با آنها مواجه بوده هنوز هم جوان به نظر میر سد ٬پاسخ داد. 

                        بعضی وقت ها  یک احساس خوب از درون آدمی خیلی با   

                                     ارزشتر از یک جراحی  پلاستیک است . 

 

 

برای روز مادر« جنی» بی وقفه تلاش می کرد و قصد داشت که یک کادوی مخصوص برای مادرش« بس» تهیه کند او هزینه ی مشاوره در مورد چهره را از اولین حقوقی که گرفته بود کنار گذاشت در روز تعیین شده ٬این دختر جوان مادر خجالتی و ساده لوح خود را به سالن آرایش آورد . 

وقتی داشتم موهای «بس » را رنگ می کردم٬اقرار کرد که او سال های سال فقط حواسش به خانواده بوده و از خودش غافل بوده است .در نتیجه او هرگز به این فکر نبوده که چه لباسی برایش مناسب است یا چه نوع آرایشی او را زیباتر نشان می دهد . 

وقتی رنگ های زیبا را نزدیک صورت «بس»گرفتم که ببینم چه رنگی بیشتر به او می آید٬چهره ی«بس»شاداب تر شد.اگر چه به نظر می رسید که اصلا نوع رنگ را تشخیص نمی دهد.برای زیباتر شدن رنگ مو٬صورت «بس»را نیز ارایش کردم و از او خواستم تا خود را درون آینه ی بزرگ سالن نگاه کند .او آنقدر در آینه خودش را نگاه کرد٬انگار که یک بیگانه را نگاه می کند ٬سپس به تصویر خود در آینه نزدیکتر شد.بالاخره در حالی که با دهان باز به تصویر خودش خیره شده بود٬دستش را به آرامی روی آینه کشید و اشاره کرد :جنی»بیا اینجا .در حالی که دخترش را به طرف خودش می کشید به عکس خود در آینه اشاره کرد. 

«جنی به من نگاه کن٬من چقدر زیبا هستم» 

زن جوان در حالی که اشک در چشم هایش جمع شده بود به عکس زن پیر داخل آینه لبخند زد. 

مادر شما همیشه زیبا بودید.  

منبع:۹۳داستان کوتاه...

 

سلام دوستای خوبم ....وای شرمنده میدونم قرار بود جمعه  ها آپ کنم اما جمعه مهمان بودیم و نشد .این دو روز هم مشغول گرد تکانی بودم  سالن و آشپزخانه تمام شد تا بقیه جاها البته هر سال اسفند شروع میکردم امسال خانمی که میاد کمکم گفت اسفند هم قیمت میره بالاتر هم به سختی نوبت خالی پیدا میشه اما بهمن ماه این مشکلات پیش نمی یاد .این بود که ما زودتر از موعد شروع کردیم در عوض اسفند با خیال راحت میرم خرید تازه برای تولد عماد هم که اسفنده مشکلاتم کمتر میشه آخه این چند سال همش به خاطر گردتکانی تولد عماد را چند روز عقب مینداختم حالا تا اون موقع دیگه کارام تمام میشه و لی خداییش بعد از تولد عماد هم یه گرد تکانی دارم باز همه جا کثیف میشه و روی فرشها پر میشه از کیک و لکه های شربت و چایی و...وای  

می خواستم در مورد یه موضوع شخصی پست بذارم و نظر خواهی کنم اما خیلی طولانی میشد هنوز دارم فکر می کنم اینکارو بکنم یا نه (نظر خواهی )... 

 

درمورد خاطره از عماد .. 

چند روز پیش عماد کنار باباش نشسته بود بعد از باباش پرسید :بابا از چه رنگی خوشت میاد ؟ 

باباش بعد از یه مکث کوتاه گفت :صورتی . 

عماد !!!!بابا این رنگ دختراست که !! 

من و باباش زدیم زیر خنده  

باباش گفت :شما از چه رنگی خوشت میاد ؟ 

عماد:قرمز و نارنجی

عزیزمن بیا متفاوت باشیم

این مطلب  بخشی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است .من خوندم خوشم آمد امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.

 

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم

همسفر!

و چون باد می‌گذرد دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند .

خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم .

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد .

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم .

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.

هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است .

عزیز من!

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .

من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من!

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .

اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .

سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم .

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.

من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.

بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .

عزیز من! بیا متفاوت باشیم. 

 

پ ن۱:فکر کنم از این به بعد فقط هفته ای یکبار اونم ترجیحا جمعه ها آپ کنم .از همه دوستانی که مدام به من سر میزنن هم ممنونم ببخشید دیگه برام بیشتر از این و سریعتر امکان پذیر نیست . 

پ ن۲:دوست دارم هر دفعه یک پینوشت از عماد بنویسیم که خاطراتمان هم ثبت بشه . 

پ ن۳:خوب خاطره از عماد برای یه وقت دیگه (الان باید برم شام درست کنم ).  

می تونین عکس بچه شرک را در ادامه مطلب ببینید.

ادامه مطلب ...

سیندرلا

زنگ زده و کلی از هردری حرف زدیم میگه میره کلاس .کلاس چی ؟یه چیزی که شاید تا حالا نشنیده باشی .مثلا ؟فنگشویی (اگه درست نوشته باشم ).میگم شنیدم .کجا .میگم سال قبل تو نمایشگاه کتاب یه غرفه داشتن و بهش می گفتن علم چیدمان و یه همین چیزایی .آره علم چیدمان خانه و کلا محل کار و غیره ...معتقدن که انرژی هم مثل هوا جاریه و اگه جایی بمونه به گنداب تبدیل میشه باید خانه را طوری بچینی که انرژی بتونه جریان پیدا کنه .بعد هم میگه ما تعهد داریم که به بقیه چیزی نگیم من نمی تونم بهت بگم (آهان پس تا الان داشتی چیکار میکردی )بعدش میگه توی خانه ات چند تا نقطه کور هست .(بله )میگه اون چیه ته خانه ات زیر زمینه ٬پارکینگه ٬چیه اون نقطه کور خانه اته (خوب تو که نمی دونی اون چیه پس از کجا فهمیدی اون نقطه کوره خانه امه )البته اون نقطه کور پارکینگ نیست چه جوری ممکنه پارکینگ بره ته خانه .اونجا یک اتاقه که زیر پارکینگ قرار داره و چند تا پله می خوره از ته راهرو و میره پایین اما ما بعنوان انباری ازش استفاده می کنیم  خیلی هم بهم ریخته نیست که انرژی را حبس کنه .

میگه آشپزخانه ات ایراد داره .اصلا آشپزخانه ات جاش بده نباید اونجا باشه .میگم پس مشکل خانه است باید عوضش کنیم .میگه نه میشه چیدمانش را تغییر داد تا بهتر بشه .

میگم حالا خودت اینکارهارو کردی میگه نه باید اول رنگ مبلمانمو عوض کنم و بعد چیدمان خانه

بعضی چیزها رو اگه جای درست بذاری باعث میشه ثروت بیاد تو خانه ات و خلاصه ...

شما چی. اعتقاد دارین ؟

از شنبه هم می خوام برم کلاس  یوگا .میای با هم بریم .میگم باشه یوگا را قبول دارم اما در مورد فنگ شویی باید بیشتر فکر کنم .

حالا از شنبه میرم کلاس یوگا تا کی نمی دونم شاید فقط یه جلسه ...شاید هم بیشتر تا چه پیش آید . 

 

پ.ن:چند شب پیش آقای همسر شیفت بودن و عماد گیر داده بود که قبل از خواب براش قصه بگم همیشه هم میگه قصه تکراری نباشه منو همسر کلی قصه تا حالا از خودمون ساختیم که خداییش از خیلی کتاب های قصه که برای عماد میگیریم بهترن شاید بهتر باشه   برای چاپشون اقدام کنیم  . ..خلاصه منم قصه سیندرلا را براش گفتم در  تکراری بودنش شکی نیست  اما خوب دیگه حال فکر کردن و قصه ساختنو نداشتم البته یه سری قصه های زنجیره ای براش ساختم از سه مورچه که با هم زندگی میکنن که یه جورایی تصویری از خودمونه و کارایی که عماد نباید انجام بدهد و کارایی که باید انجام بده حالا اگه دوست داشتین بگین تا یکی از قصه های سه مورچه را براتون بنویسم ...خلاصه قصه سیندرلا را که همه اتون شنیدین و حتم دارم کارتونشو چند بار دیدین (عماد وقتی کوچیکتر بود کارتونشو می دید و همیشه هم اول سی دی دوم را میذاشت تو دستگاه و می گفت سیندرلا گریه می کنه بعدش عروس میشه و  بعد سی دی یکو می دید البته اونوقت همش ۲سالش بود ولی حالا بیشتر مرد عنکبوتی و لاکپشت های نینجا و لوک خوش شانس را نگاه می کنه و وسطای فیلم دیگه بلند میشه و یا شمشیراشو میاره یا اگه لوک باشه تفنگاشو میاره و هم فیلم می بینه هم اجرا می کنه )خلاصه ...بعد از اینکه قصه سیندرلا تمام شد گفتم چه نتیجه ای میگیرم ...اینکه اگه مامان مرد (دور از جون مامان )اجازه ندی بابا بره زن بگیره ها . عماد هم گفت اگه بابا رفت زن گرفت منو می کنن تو کدوم اتاقا (حالا فکر کرد باباش مثل بابا ی سیندرلا سر گنج نشسته که یه ۱۰ اتاق تو خانه اش باشه .خواستم بگم انباری اما ترسیدم بچه باورش بشه و شب بترسه )گفتم اتاق خودت (آخه عماد هنوز پیش ما می خوابه آقای همسر مدام گیر میده اتاقشو عوض کن ماهم میگیم هر جا عماد بخوابه ما هم همون جا می خوابیم خودت اتاقتو عوض کن .در ضمن از ۷ روز هفته که ۷روزشو شیفتی اون موقع من تنها تو یه اتاق بخوابم عماد هم تو یه اتاق .خداییش با اینکه کوچیکه اما برای من یه قوت قلبه )

فرداش که باباش آمده خانه به باباش میگه بابا اگه مامان مرد( یه دور از جون هم نگفت ) من نمی زارم تو بری زن بگیری .باباشم گفت میدونم اینا از کجا آب می خوره . 

این قصه سیندرلا چقدر آموزنداست دست نویسنده اش درد نکنه .

خوب من تا اینجا وظیفه خودمو انجام دادم بقیه اش با عماده که چقدر زرنگ باشه . 

 

           گفتی که همیشه هستی  

                چگونه باور کنم بودنت را در عین نبودن  

           گفتی همیشه می مانی  

                چگونه باور کنم ماندنت را در عین نماندن   

           هستی ٬می مانی ...اما

                 این است انتهای قصه همیشه بودن  

بازی وبلاگی

سلام خوبان من 

نیستم اما هر روز می بینم که شما برام کامنت گذاشتین و منو شرمنده کرده اید .تو این چند روز اتفاقات زیادی افتاده که نمی دونم چرا حس نوشتنش نبود .حالا هم تصمیم گرفتم برای شکستن یخ وجودم این بازی را انجام بدم شاید دوباره  گرم بشم و نوشتن را شروع کنم . 

 

به دعوت دوست خوبمان یک دانشجوی پزشکیبازی جمله سازی:روش کار به این صورت هست می رین 5 پست اول و5 پست آخر بلاگتون رو پیدا می کنین اولین کلمه ای که متن پستتون باهاش شروع شده مدنظر هست که کلا می شه ده پست،وده کلمه.حالا با این ده کلمه جمله بسازید! 

البته من عنوان مطالب را انتخاب کردم  

5پست اول :سلام ،آرامتر بگذر،آیا کسی پیدا خواهد شد،مثل هیچکس،آمده ام پر از غبار  

5پست آخر:زلال باش ،هشت سال گذشت ،عاشورا ،یلدا ،زندگی پر است  

 

سلام ای عزیز وقت وقت رفتن است اما آرامتر بگذر برای رفتن شتاب مکن نمی دانم با رفتن تو آیاکسی پیدا خواهد شد برای من مثل هیچکس ... من آمده ام  پر از غبار تنهایی  ...اما زلال باش و بدان که هشت سال گذشت ،عاشورا و یلدا گذشت اما زندگی پر است از رفتن های پی در پی ... 

 

چی گفتم  ...همه دوستان دعوت هستند تا این بازی را انجام بدهند . 

بازی دوم :  اگه با همین تجربه بهم فرصت داده میشد که دوباره از اول وبلاگنویسی را شروع کنم چه کار میکردم و چه کار نمی کردم

 

باور کنید هنوز شک دارم کار درستی کردم که وبلاگ نویسی را شروع کردم یا اشتباه ...پس در مورد شروع مجدد هم شک دارم ..هم دنیای خوبیه هم نه  

از اینکه دوستان به این خوبی دارم خوشحالم اما از اینکه ارتباطم با دنیای واقعی کمتر شده و بیشتر اوقات بیکاریم را اینجا میگذرونم  نگرانم .. 

بخاطر  اینکه از وقتی که میتونم با پسرم باشم اما میام اینجا عذاب وجدان میگیرم . 

اما تازگیها وابستگیم کمتر شده و من خوشحالم که مثل قبل دلم نمی خواد بپرم پای سیستم  و امیدوارم این حسم به همسر هم منتقل بشه چون دیگه داره میره رو اعصابم (وقتی آنی خطرناک میشود )... 

چند باری دلم می خواست این وبلاگ را ببندم و برم دنبال زندگیم اما به چند دلیل دلم نیومد  

اولین دلیل شما دوستای گلم هستین  

دومین دلیل اینه که اینجا برام حکم یه دفتر خاطرات را پیدا کرده و من خاطراتم و روز مرگی هامو اینجا می نویسم و بعدا از خوندنش لذت خواهم برد و شاید این وبلاگ بعدها به نوه هام به ارث برسه (عجب ارثی میشه فکر کنم سرش دعوا بشه ). 

سوم  اینکه کلا آدمی هستم که دوست دارم تجربه های زندگیمو در اختیار دیگرون قرار بدم  و دوست دارم اینجا باشم شاید بتونم به کسی کمک کنم .من با اینکه بچه آخر هستم و چند خواهر بزرگتر از خودم دارم اما نمی دونم چرا اونا هیچوقت چنین حسی نداشتن و من گاهی از اونا گله میکنم اما شخصیت خودم جوریه که اگه کسی را در وضعیتی ببینم که نیاز به راهنمایی داره دریغ نخواهم کرد و اگه خودم نتونم کمک کنم حتما راهنماییش می کنم که چیکار کنه البته در حد توانم . 

بازم همه دوستان دعوت هستند این بازی را انجام بدهند .  

 

پ ن:خوب همین دیگه خوش باشید .