وقتی عماد به دنیا آمد مدام عجله داشتم تا این بچه زودتربزرگ بشه ،زود حرف بزنه ،زود راه بره،بخنده،باهم حرف بزنیم با هم بحث بکنیم و...
دلم میخواست شب ها و روزهای زیادی که همسرم شیفته تنهایی منو پرکنه.
اما الان اصلا دلم نمی خواد عسل زود بزرگ بشه دلم میخواد همین جوری معصوم و پاک و دوست داشتنی باقی بمونه .(البته چه ما دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم فرقی در اصل ماجرا نخواهد داشت).
صبح ها که بیدار می شم صورت نرم و سفیدشو می بوسم ،بغلش می کنم و نازشو می کشم و...
این دنیای کوچیک منو عسل اینقدر شیرینه که با هیچ دنیای دوست ندارم عوضش کنم با اینکه خیلی سخته اما دوست داشتنیه .
فکر نمی کنم توی دنیا هیچ لذتی مثل لذت مادر شدن باشه
وقتی یک فرشته ناز توی بغلت می گیری و میدونی اون فقط مال خودته ...
وقتی عماد بچه بود خیلی به من وابسته بود اما این دختر از همین الان مستقله زیاد وابستگی نشون نمیده .
نمیدونم چرا شاید بخاطر اینه که پسرها همیشه با مادرشون ارتباط قوی تری دارن؟!!
وقتی عماد بچه بود می رفت مهد کودک همیشه از راه دور برام بوس می فرستاد و وقتی میومد خانه می گفت مامان بوس هام رسید منم می گفتم آره عزیزم
چند روز پیش یه دفعه یادش افتاده بود به گذشته و گفت :مامان الان بوس می فرستم بهت می رسه ؟؟
منم گفتم :نه!!
گفت :چرا؟؟
گفتم چون تو اصلا بوس نمی فرستی که به من برسه.
از خنده غش کرده می گه مامان از کجا فهمیدی؟؟
گفتم :مامان ها همه چیر را می فهمند
حالا بعضی وقت ها که از مدرسه میاد می پرسه ماما ن امروز بوس فرستادم ؟کی ؟ چند تا؟
ای بابا دیگه ما مامان ها اینقدر هم قدرتمان زیاد نیست که زمانشو هم مشخص کنیم
فرشته های زمینی من عاشقانه دوستتون دارم