در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

قضاوت ممنوع. کرونا .مسافرت

مدتهاست که اینجا چیزی ننوشتم یکی از دلایلش قضاوت های افرادی هست که اینجا را میخوانند بدون اینکه با کفش های تو راه رفته باشند بیشتر به اینستا کوچ کردم در ظاهر اونجا کسانی هستن که منو بیشتر می شناسند و شاید بخاطر شناخت بیشتر کمتر قضاوت میشوم یا شاید بخاطر آشنا بودن بیشتر رعایت ادب را می کنند و جلوی روی خودمان قضاوتی صورت نمی گیرد .

یادمه قبل از اینکه کرونا رسما توی کشور اعلام بشه من جز کسانی بودم که به همه توصیه میکردم کرونا را جدی بگیرند .

و نوشتم که کرونا از رگ گردن به ما نزدیکتر است .و روزی که رسما اعلام شد کرونا در کشور ما مشاهده شده از همان روز دیگر بچه ها را به مدرسه نفرستادم و خودم تمام تلاشم را کردم که همکارانم با ماسک سر کار بیایند و با پیگیری ها مدام بالاخره مجوز تعطیلی مرکزمون را گرفتم .

قبل از شروع کرونا پدرم حالش بد شد و چندین بار به دکترهای مختلف رجوع کردیم و بالاخره برای پدرم نوبت عمل زده شده روزی که پدرم برای عمل بستری شد همان روز اعلام شد تمام عمل ها کنسل هست و ما مجبور شدیم پدر را از بیمارستان مرخص کنیم .پدرم همچنان بد حال بود من از ترس کرونا جرات نمی کردم به خانه پدرم بروم هر روز استرس و اضطرابم شدید تر میشد وقتی همسر از درمانگاه به خانه می آمد از سر تا پایش را با الکل ضد عفونی می کردم .بهش غر میزدم که به خانه نیا زیرا ممکن است با خودت ویروس کرونا را به خانه بیاوری .زندگیم تبدیل به میدان جنگ شده بوده اعصابم بهم ریخته بود پدرم مریض بود همسرم هر روز با کلی مریض سروکله میزد و توی یه محیط آلوده بود بچه ها باید آنلاین درس میخوندن و کار من سخت تر شده بود ....یه روز به همسرم گفتم اگه یکی از بچه ها (دور از جانشان )مریض شوند یا اتفاقی بیفتد زندگی ما به پایان می رسد .

پدر و مادرم در آستانه ۸۰ سالگی هستن مادرم دیگر توان زیادی ندارد و قطعا تو اون شرایط که پدرم مریض بود مادرم به کمک ما نیاز داشت من نتوانستم تحمل کنم و هر روز به خانه پدرم می رفتم تا ازش پرستاری و مراقبت کنم چاره ای نداشتم باید این ریسک را می پذیرفتم گاهی شده بود که روزی دو بار صبح و بعدازظهر میرفتم خانه بابا ...با چند دکتر تماس گرفتیم تا در روزهای آخر عید یکی از جراح های شهرمان قبول کرد بابا را بصورت قاچاقی عمل کند و بعد عمل فقط چند ساعت بابا را نگه داشتن و سریع مرخصش کردند و حالا نگهداری بعد عمل بازم بیشتر کارها رو دوش منو برادرم بود .و ما دیگه نمی توانستیم به کرونا فکر کنیم ماسک میزدیم و دست هایمان را می شستیم و بقیه اش را به خدا می سپردیم .

من کم کم استرسم را کنترل کردم یاد گرفتم که باید با کرونا زندگی کنم کمتر به همسرم گیر دادم و وقتی متوجه شدم دست هایش بخاطر زدن الکل زخم شده سخت گیری هایم را کمتر کردم و به شستن با آب و مایع دستشویی رضایت دادم .

قطعا استرسی که اون زمان تجربه کردم را هیچ زمانی در زندگیم تجربه نکرده بودم حتی چند بار کرونا گرفتم بی حال میشدم و تب میکردم و می گفتم کرونا گرفتم همسرم می گفت نه کرونا نیست .البته کرونا نبود بیشترش استرس بود و ترس ...

ما توی اوج کرونا همچنان در مطب های دکتر ها دنبال درمان پدر بودیم دکتر غدد بخاطر قند .دکتر گوارش. دکتر چشم ‌دکتر کلیه و ....دیگه خیلی وقت ها بابا را با خودمون نمی بردیم مطب دکتر فقط آزمایش ها و پرونده اش را می بردیم که حداقل مجبور نباشه توی محیط آلوده باشه ...و در تاریخ ۲۰ فروردین هم چشم پدر را دکتر عمل کرد که تقریبا دیدش زیر ده درصد شده بود نوبت عمل چشم پدر اول اسفند بود که بخاطر مریضی دیگرش و کرونا عقب افتاده بود ...خلاصه که روزهای سختی گذشت و خدا را شکر حال پدرم خوب شده است تقریبا بیشتر درگیریهایش تمام شده و چند تا دارو قند و فشارش را الان می خورد .

بعد از چندین ماه تصمیم گرفتیم به مسافرت برویم شاید واقعا لازم بود چند روز دور از استرس باشیم و قطعا با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی بود ما به هتل نرفتیم در طول مسافرت هیچ غذایی از بیرون نگرفتیم غیر از زمانی که توی راه رفت و برگشت بودیم اون هم در مسیر رفت در فضای باز و در مسیر برگشت در ماشین غذا را خوردیم . ما بدون ماسک از ویلا خارج نشدیم .ما هر بار کارت کشیدیم کارت را با الکل ضدعفونی کردیم اگر پولی به کسی دادیم قبلش ضد عفونی کردیم اگر از کسی پولی گرفتیم ضد عفونی کردیم ما فقط چند بار از ویلا خارج شدیم با رعایت فاصله اجتماعی و ....

من نمی توانستم در زمانی که خواهرم به کمکم برای اسباب کشی نیاز دارد نه بگوئیم  .حتی خواهرم قرار بود خانه را در اردیبهشت تحویل دهند که بخاطر کرونا دو ماه فرصت گرفتن اما خریدار ویلا دیگه فرصت نمی داد و گفته بود زودتر وسایلتان را ببرید .

حالا که همسرم صادقانه در وبلاگش خاطرات سفر را نوشته همه قاضی شده اند همه بدون اینکه در روزهایی که توی اوج کرونا جونش را کف دستش گرفته از خودش و خانواده اش از بچه اش گذشته تا به مردمش خدمت کند را نمی بینند فقط دیده و شنیده اند که ما به سفر رفتیم .ما مثل خیلی ها ظاهر را حفظ نکردیم و در باطن به سیر و سفر بریم ما در وسط این میدان ایستاده ایم 

و اما در آخر ما باید یاد بگیریم با کرونا زندگی کنیم الان دوران قرنطینه تمام شده همه مشاغل باز شده چیزی که باید یاد بگیریم آگاهانه زندگی کردن است .چقدر خوبه هنوز هم آدم ها یی هستن که قضاوت نمی کنند و برای ما روزهای خوشی را آرزو می کنند .یاد بگیریم قضاوت نکنیم وقتی کامنت های وبلاگ همسرم را خوندم قلبم به درد آمد از این قضاوت ...شما کجا  هستید  وقتی همسرم برای معاینه بیمارهای مشکوک به کرونا میرود ...یادتان باشد خط مقدم این مبارزه کادر درمان هستن و در پشت سر آن ها خانواده هایشان .

برایتان زندگی ای آرزو میکنم بدون قضاوت کردن