در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

در مسیر زندگی

فرق نمی کنه که گودال آب کوچکی باشی یا دریا٫ زلال که باشی آسمان در تو پیداست.

ایستگاه رفته

 

 

حس نوشت:

                         ایستگاهِ رفته
                         قطار می رود
                         تو می روی
                         تمام ایستگاه می رود
                                   و من چقدر ساده ام
                         که سال های سال
                         در انتظار تو
                         کنار قطار رفته ایستاده ام
                         و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
                                                     تکیه داده ام! 

 

                                                                                             قیصر امین پور

 عماد نوشت: 

ماژیک را برداشته و روی یک دستش علامت (+)و روی دیگری علامت(-)گذاشته 

میاد کنار من و میگه 

مامان :این علامت +مال تو که خوبی و این علامت منفی هم مال بابا ...هر وقت تو کلاس خوب جواب بدیم علامت+میگیریم و هر وقت جواب ندیم - 

بازم میره و مشغول کشیدن خط روی دست و پاش می شه 

من:عماد اینقدر دستاتو خط خطی نکن اینا راحت پاک نمی شه 

عماد:مامان اینا را می کشم تا هر وقت مردی(کنایه از رحمت خدا رفتن) یادم بیوفته و برات گریه کنم . 

 

پرده دوم 

 

عماد :مامان اگه یک چیزی تو گوشت بگم خدا می شنوه؟ 

من:(اگه بگم آره یک موقع حرفشو نمی زنه چیکار کنم؟؟)نمی دونم بگو ببینیم می شنوه یا نه. 

عماد:مامان اگه بابا مرد من و تو با هم میریم سر قبرش(دور از جان بابا)و اگه تو هم مردی تنها میایم سر قبرتون 

من :حالا چرا اینا تو گوشم گفتی اگه خدا بشنوه چی می شه؟ 

عماد :می ترسم خدا بشنوه آنوقت تو زودتر بمیری... 

 

پرده سوم: 

 

مامان:من اول خدا را دوست دارم  

بعد تو را  

بعد بابا را 

بعد شلوار بن۱۰ 

بعد بلوز بن ۱۰(بن تن یکی از سی دی های مورد علاقه عماده که تازگی هایک لباس براش خریدم با عکس بن تن) 

 

پ ن:از دیشب اینجا داره بارون میاد ...الان تمام خیابانها را سیل برداشته... 

صبح خیلی اذیت شدم تا عماد را به مدرسه رسوندم خیابانها لبریز از آب بود ... 

اما از این هوای مه گرفته و بارونی دارم لذت می برم. ببار ای نم نم باران...

  

یک سوال: 

مطالبی را که از تو ریدر می خونم عکساشون باز نمی شه . 

کسی  می دونه چرا و چیکار باید کرد ؟؟

 

 مدتی نشده به دوستان سر بزنم در اولین فرصت میام

 

نظرات 30 + ارسال نظر
سارا از ژوژمان چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ


سلااااااااااااااام عرض می نماییییییم
حال شما ؟ احوال شما ؟ خوب هستین الحمدلله ؟

حضرت شاعر می فرماید : اگر دیدی جوانی بر درختی(دیواری) تکیه کرده بدان عاشق شده گریه کرده !
و حضرت علیشمس می فرمایند : تکان بده خودت را نشان بده ! این حس توشن دپرسانه بود انی خانم ... شما حق ندارین دپ بشینبوس و بغل محکمممممممم
۱ - چقدر ریلکس از مرگ شما حرف می زنه! ما بچه بودیم مامان بابامون جوری برخورد می کردند حرف زدن از مرگ پدر و مادر انگار بی ادبی بودش
البته تعبیر نشه که واقعا بی ادبیه ! نه ! منظورم این نبود ..... منظورم این بود اینقدر تابو بود که آدم فکر می کردم زشته حرف مرگو بزنه !!

۲- چقدر محافظه کارانه عمل کردین خوشمان آمد .
یادمان باشد ما هم مثل شما با درایت با فرزندمان برخورد کنیم

پرده ی سوم : آقای بابا حسودیشون نمیشه اون وقت

درمورد سوالتون جوابم اینه : ننمیدونممم

بووووووووووووووووووس
مراقب خودتون باشین
بای

سلاممممممممممممگلمممممممممممممم
ممنون به لطف شما خوبببببب
ما که دیگه به میان سالی رسیدیم
مگه من آدم نیستم؟!!!
ممنون بوسسسس بیا بغلممممممممممممممم
من که بهش ایرادی نمی گیرم این یک واقعیت است و عماد هم باید اینو پپذیره و باهاش کنار بیاد
۲.مرسی
کمک خواستین بگین
نه آقای بابا میدونه و منطقی برخورد می کنه آخه خودشم مامانشو بیشتر دوست داشته
چشم شما هم مواظب باشین

لژیونلا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام
امان از دست این بچه ها.
لعنت بر بن تن
متاسفانه جواب سوالتونو نمیدونم

سلام
امان
وای ترسیدم
چه بد

یک دانشجوی پزشکی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ب.ظ http://manopezeshki.persianblog.ir/

سلام.عجب بچه شیطونیه!خب احتمالا از اکسپلورر استفاده می کنین اگر از موزیلا استفاده کنین عکس ها رو می بینین البته تو برخی موارد اشکال از آپلود خود عکس هاست

سلام
خوب همسر هم از اکسپلوره استفاده می کنه اما عکساش باز می شه
اونم اگه آپلود مشکل داشت برای همسر هم باید مشکل داشته باشد
در هر صورت ممنون

مرجان چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ب.ظ

سلام
منم این شعر رو قبلا برای خودم یادداشت کرده بودم.
ای خدا مامان سلامت نگه داره خاله جون.حالا نمیخواد خودت خسته کنی.کو تا ۱۲۰ سال دیگه!

الهی فداش شم.آخه چرا بچه تو این سن از این فکرا میکنه.فداش بشم.کم کم بزرگتر شه طور دیگه این فکرا براش تداعی نشه.

====
خلاصه اول و آخر این عماد نوشتا این بود که کلی مامانی هست این پسر ما
==
نمیدونم .تو صفحاتی وثل صفحات وب که عکس باز نشه معمولا کلیک راست میکنیم و SHOW PICTURرو میزنیم


سلام
چه خوب
۱۲۰ سال مگه می خوام چقدر عمر کنم ۱۰۰ کافیه
فکر کم بعد از مردن مادر بزرگ همسر این فکر ها افتاده تو سرش
کلا دخترا بابایی و پسرا مامانی هستن
نه عزیزم با این کلیک شو پیکچر هم مشکل حل نمی شه

لیوسا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ http://memorialist.blogsky.com

من چند وقت پیش میخواستم این شعر رو تو وبلاگم بزارم.
بچه چه قدر قشنگ یاد میگیرن!

چه حیف شد نزدین
اشکالی نداره حالا بزنین
؟؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:32 ب.ظ

سلام.
آخی...راست میگن که یکی از مهمترین سوالایی که بچه ها دارن و خیلی هم در موردش فکر میکنن و بعد درموردش داستان هم میشازند برا یخودشون قضیه ی مرگه...خصوصا در مورد نزدیکان (دور از جون همه)
فکر کنم خیلی سخت باشه جواب دادن بهشون نه؟!

راستی از قیصر یاد کردین...یادش گرامی و سبز باشه.

من هم باران رو در هر اندازه ای دوست دارم!

سلام
دندانپزشک متین؟!!!
آره منم بچه بودم خیلی بهش فکر میکردم و به شدت از اینکه مامانمو از دست بدم می ترسیدم
بستگی به خودت ٬خودش و سایرین دارد
یادش گرامی
با چتر یا بدون چتر ؟؟!!!در هر اندازه

پسر شیطون چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ http://narcist.blogfa.com

سلم سلام. خوبی آنی ی؟؟؟؟؟
دلم خیلی تنگ شده. . وتسه خونه، شما، عماد. . . .اووووم م م م

سلاممممم
خوبم
چقدر زود دلت تنگ شده؟؟
خوب زود برگرد

یک دانشجوی اقتصادی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ب.ظ

سلام
خوبین؟
بابا این عماد چقدر جالب می باشند...
فکر کنم زیادی سر قبر بردین اخیرا..
اتفاقا ما هم تابلو بت تن رو داریم..خیلی تو بورسه..

سلام
ممنون
...
فکر کنم همینطوره
ما تابلو بت تن نمی خوایم امااگه بن تن داشتین خبر کنید

زندگی جاریست... پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ق.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام
ایشالا سه تائی تون سالهای سال زنده و سرحال کنار هم زندگی کنین.
جواب سوالتون رو هم نمیدونم

سلام
ممنون عزیزم

مریم پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام آنی جون
از شدت خنده ی من پشت سیستم سروش دویده بود می گفت ماامن چی نوشته که می خندی۵
ببخشید این ۵ رو سروش تایپ کرد آخه عاشق این عدده
ان شا الله خدا حفظش کنه و پدر و مادرشو براش.
مریم

سلام مریم خانم
عزیزم سروش حالش خوبه؟
عماد هم همینطوریه البته اون میگه می خوام کامنت بذارم
ممنون عزیزم

خانم ورزش پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام وای چه باحاله این عماد ازش بیشتر بنویسید چقدر بعضی از این شعرهای قیصر عمیق وقشنگه

سلام
بیشتر از این از حوصله خارج می شود
دقیقا

نیما پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ب.ظ

سلام
میبینم که عماد به دائیش که بنده باشم رفته...حالا این از سئوالاتش میشه فهمید...آخه همش از مرگ گفته...
واااااااااااو میبینم که خدا میشنوه پس نمیگم...
میبینم که...

سلام
به کدوم داییش؟!!
چی می شه فهمید
آینده نگری می کنه دیگه
خدا نگفته هم می شنود پس بگو
ببین.....

یک دانشجوی اقتصادی جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ

همون بن تن دیگه...

آهان بن تن دیگه

احمد شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ق.ظ http://liberty.blogsky.com

سلام آنی خانم

«نهایت امید در حقیقتی تلخ» تعبیری بود که از این شعر مرحوم امین‌پور به ذهنم خطور کرد.

خدا همیشه بزرگ بوده و هست و خواهد بود...

سلام
چه تعبیر زیبای کردین
همیشه
...

مژگان امینی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:51 ق.ظ http://mozhganamini.ir

آخی چقدر از مرگ شما می ترسه !
بهش اطمینان بدهید حالا حالا ها قصد مردن نداری.

بهش اطمینان میدهم
مثلامیگویم حالا حالاها قصد مردن ندارم
می پرسد چند سال دیگه
میگم ۵۰ سال
می پرسه ۵۰ سال یعنی چقدر؟!!
یعنی خیلی ..حالا حالا هستم
بچه آینده نگری می کنه

لیلا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ http://aliel.blogfa.com

سلام
از روی وبلاگ دکتر نفیس به اینجا رسیدم
خواستم عرض ادبی کرده باشم.
از صداقت بچه ها بوجد میام

سلام
خوش آمدین
ممنون
مثل من

بهداشتی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:51 ب.ظ

این شعرو منم تو جزوم نوشه بودمش.خیلی حس می داد
ساعت بن تن نخریدین؟ازونایی که طرح صفحش عوض میشه.یه مدل دیگه شم آهنگ بن تن؟(قابل توجه عماد جون خاله)

چه تفاهمی
نه اگه دیدم حتما می خرم

دکتر بارانی شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:18 ب.ظ http://hedie66.blogfa.com

الهی پس شدید مامانیه ایشالا سایتون همیشه رو سرش باشه ولی آنی جون این وروجک چرا اینقد به مرگ گیر داده؟
راستی بازی دعوتیا خاله
فک کنم تربچه ی ما همسن عماد شماس ولی نیمه ی دومه!! عاااااشق پسربچه هام

نه شدیدا اندکی تا قسمتی
نمیدونم ؟
شاید بخاطر مرگ مادر بزرگ همسر
خاله ...خوب باشه میام عزیز خاله
عماد هم نیمه دومه

حامد شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ

درود
شعر زیبای ست مثل اکثر شعرهای قیصر!
من همیشه فکر می کردم پسر بچه ها از 4 سالگی به بعد دیگه با مزه نیستن و تحملشون سخته ! ولی عماد شما یه نمونه نقضه ! خدا حفظش کنه !

درود
دقیقا
بیشتر بچه ها تا سن ۸ سالگی هنوز با نمک هستن حتما زیاد بچه دور و برتون نبوده
بستگی به خودتون هم داره
ممنون

احمد یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ق.ظ http://liberty.blogsky.com

سلام آنشرلی عزیز.

جسارتاً یه چیزی اذیتم می‌کنه و اون اینکه چرا عماد گفت من اول خدا رو دوست دارم بعد...

نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم اینکه به بچه‌هایمان تلقین کنیم بدون شناخت چیزی را دوست بدارند درست است یا نه؟! وقتی نیکی کوچولوی من از من درباره‌ی خدا می‌پرسد چیزی نمی‌توانم به او بگویم جز همان که قرآن گفت: خدا نور است و همه‌ی چیزهای خوب... اما همیشه می‌ترسم او را نسبت به چیزی که شناخت درستی از او نداریم علاقه‌مند کنم! به نظرم دردسر بزرگی است!
نظر شما در این زمینه برایم اهمیت دارد... لطفاً راهنمایی‌ام کنید.

سلام
در مورد سوالتون باید بگم
من هیچ چیزی به بچه ام تلقین نمی کنم اینقدر آزادی داردکه بعضی اوقات به من اعتراض می کنن
به نظرش و اعتقادش احترام میگذارم
قبلا یک پست در مورد خوابی که خودش از خدا دیده بود گذاشته بودم
اون خواب را درسن ۳سالگی دیده بود
حتی سال قبل که عمل داشت بعد از عملش گفت من تو اتاق عمل تنها نبودم یکی از روحهای خدا کنارم بود که من روح را به فرشته تعبیر کردم
خدا را خودش حس کرده
و هر وقت سوال کرده در حد فهم او و شعور خودم جواب دادم
ولی خیلی هم گیر نداده که بخوام کم بیارم
حالا من یک سوال دارم شما اول چه کسی را دوست دارید؟خدا .فرزند .همسر ...
چه کسی را؟...

پسر شیطون یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ http://narcist.blogfa.com

خب دلم تنگ شده دیگه.. ولی میذارم تا بابا اینا بیان

خوب باشه دیگه تنگ شده
باشه موافقت می شود
یعنی چهارشنبه دیگه

مژگان امینی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

ممنون از دستور غذا
شاهزاده عماد درچه حاله؟

قابلی نداشت
خوبه ممنون

ترنج سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ق.ظ http://www.toranj62.persianblog.ir/

سلام انی جون این عماد خان چرا همش از مردن حرف میزنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
فکر کنم بخاطر مرگ مادر بزرگ همسر بود

خودنویس سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ http://www.jamedadiyeman.blogfa.com

عماد میگه شما رو بیشتر از باباش دوس داره احساس نمیکنید یه جیزی بیشتردارید شما از عماد بپرسید چه جوری تونسته به این سختترین سوال جها ن(به نطر من ) جواب بده ؟

جدا حق با شماست
من خودم هیچ وقت نتونستم به این سوال جواب بدم
حتما ازش می پرسم

احمد چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ق.ظ http://liberty.blogsky.com

سلام آنی خانم.

ممنونم از این تلنگری که با پاسخ‌تان به وجدانم زدید. غفلت همیشه انسان را شرمسار می‌کند و من شرمسارم!... غفلت کردم از این نکته که خداوند خودش همیشه با هدایت باطنی اشرف مخلوقاتش را راه می نمایاند و به سن و سال هم ارتباط چندانی ندارد. گرچه کسانی که هنوز به عقل و منطق و استدلال و روابط علی و معلولی نرسیده‌اند حجاب کمتری دارند و فطرت‌شان تمایل زلال‌تری به آن نمی‌دانم چه دارد.
اما در مورد سوال‌تان. با کمی تامل و با مراجعه به درون به نظرم رسید که حق و حقیقت و پاکی و صفای ماهوی که سرچشمه‌ی نور علم و دانایی است همیشه لذت فوق‌العاده‌ای به وجودم تزریق می‌کند و لذا این معنا را از همه چیز بیشتر دوست می‌داشته‌ام و هر چیز یا هر فرد که به این معنی نزدیک‌تر بوده جایگاه والاتری در وجودم داشته و دارد...

سلام
به قول خودتان برای همه پیش می آید پس شرمساری ندارد
من خودم بچه که بودم همه را کچل می کردم از بس می پرسیدم خدا چه جوری بوجود امده
اما عماد خیلی راحت وجودشو پذیرفت
خوشا به سعادتتان

احمد چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ق.ظ http://liberty.blogsky.com

سلامی دیگر.

مشکلات و تضادها و تناقض‌ها و برخورد افکار و سلایق بین انسان‌ها چیزی لاجرم است و من هیچگاه (در چند هفته‌ی اخیر) به خودم اجازه ندادم که در مورد مشکل‌تان بپرسم اما امیدوارم هر چه هست به بهترین نحو و آن طور که آن ناشناختنی می‌پسندد رفع و رجوع شود... تمشیت به مشیت الهی بعضی اوقات سخت و طاقت‌فرسا اما سکوی پرشی فوق باور است.

سلام
منم امیدوارم
اما دلم چیز دیگری می گوید
می خواهم فراموش کنم اما سخت است و چه بسا غیر ممکن

علی راد چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااام

شعر قیصر جالب بود ولی کمی دپرس شدم

ها خوبه مرگ حقه در مورد مرگ حرف بزنید کل نفس ذائقه الموت
همین خواستم حالتون رو بپرسم عماد جون رو ببوس

سلامممممممممممممممممممممممم

کمی تا قسمتی دپرس
هر وقت یادمون بود حرف می زنیم
خسته شدم از بس هر روز امدی گفتی عماد را ببوس
خودت بیا ببوس

علیرضا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ http://teacher63.blogfa.com

سلام.به وبلاگتون سر زدم و با اجازتون جمله ی که از استاد امین پور گذاشته بودین برای وبلاگم انتخاب کردم
امیدوارم موفق باشین

سلام
از استاد اجازه بگیرین من کی باشم
شما هم موفق باشین

مژگان امینی چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سلام ملکه

سلام

نسیمه سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ http://nasimehsamani.blogfa.com

منم که بچه بودم خیلی به مرگ عزیزانم مخصوصا مامانم فکر می کردم ولی فک می کنم این اصلا خوب نباشه برای یه بچه ...خیلی غصه می خوره شما فکر نمی کنید یه بچه نباد به این مساله این همه فکر کنه؟؟؟

خوب وقتی یکی از نزدیکان می میره نخواسته این فکر ها تو سر هر بچه ای شکل می گیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد