-
زرشک
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 11:45
خانه یکی از دوستان دعوتیم عماد با یکی از بچه ها موقع شام کنار هم نشستن و دارن برنج می کشن توی بشقاب ... عماد رو می کنه به این بچه بغل دستیش و میگه من این کشمش های روی برنج را دوست ندارم. اون بچه هم میگه اینا که کشمش نیستن اینا زیره هستن. ما هم از خنده اینجوری (مجید جان زرشک) اینم پست جدید چیکار کنیم حرفی برای گفتن...
-
در باز کن
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 13:37
وقتی بچه بودیم گاهی مادرمان قربون صدقه امون می رفت و یکی از اصطلاحاتش در باز کن بود. مثلا می گفت :دختر نازم تو بودی ،در باز کنم تو بودی و... یادمه انوقت ها یک حیاط بزرگ داشتیم و هر وقت کسی زنگ خانه را می زد باید فاصله زیادی را طی می کردیم تا به در حیاط برسیم و در را باز کنیم . یادمه پدر برای این مشکل راه حلی پیدا کرده...
-
رسم عاشقی
سهشنبه 26 دیماه سال 1391 23:58
وقتی بچه بودم کسی بهم نگفت کی باید دوست داشته باشم کی نه!! چه کسی را دوست داشته باشم و چه کسی را نه!! و این گذر زمان بود که با تجربه ها ی تلخ و گاه سخت به من آموخت دوست داشتن حدی دارد ..مرزی دارد...نباید از تمام وجودت در رابطه مایه بگذاری...باید قسمتی از وجودت را همیشه برای خودت نگه داری ...وقتی عاشق شدم و شکست خوردم...
-
حق تقدم
شنبه 9 دیماه سال 1391 12:05
00000 وئک00500000000001041410 این اعدادی که این بالا تایپ شده هیچ معنای خاصی ندارد دنبال چیز خاصی نگردین اینا شاه کار های عسل خانم است وقتی توی بغل ما نشسته ، فقط موفق نشد این صفحه کلید را بگند توی دهنش ببیند خوردنی است یا نه؟؟ وقتی حرف از بچه دوم می شد خیلی می ترسیدم مسئولیت سختی است اما الان نظرم خیلی تغییر کرده است...
-
تو رفتی...
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 00:17
چقدر سخت است از دست دادن عزیزان چقدر سخت است نبودنت هر شب به یادت میخوابم ... هر روز قلبم درد میکند... هر روز بیشتر مات و مبهوت رفتنت می شوم ... تو رفتی و من دیگر هیچ وقت تو را نمی بینم... دیگر هیچوقت تو تکرار نمی شوی... هیچوقت ان صدا ٬آن نگاه٬آن راه رفتن ...تکرار نمی شود... تو رفتی و بچه ها ...تنها شدن...خانه ات سوت...
-
دندان پزشکی
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 11:23
عماد اخرش مجبور شد بیاد دندانپزشکی وقتی وارد مطب شدیم و دستای عماد را گرفتم تو دستم ...دستاش یخ بودن...معلوم بود که حسابی می ترسه .راستش وقتی خانم دکتر گفت دندونش عصب کشی میخواد خودم هم ترسیدم .سعی کردم نگرانی خودمو به بچه انتقال ندم و کلی از خاطرات دندون پزشکیم بگم.. وقتی صدای مته اش میومد بیرون حالم بد می شد آیا...
-
لطفا باز هم دعا کنید
یکشنبه 21 آبانماه سال 1391 09:25
از همه دوستان عزیزی که کامنت گذاشتن ٬دعا کردن٬همراهی کردن سپاسگزارم. گاهی این دنیای مجازی را بیشتر از واقعی دوست دارم وقتی آدم های خوبش اینقدر زیاد هستن. اما در دنیای واقعی گاهی خوب ها از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر می شوند. زن داداشم دچار آمبولی ریه شده: آمبولی ریه وجود لخته خون یا چربی (به ندرت) در یکی از سرخرگ...
-
دعا کنید
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1391 18:24
زن برادرم تصادف کردوپاش شکست. اما چند ساعتی بعد از عمل پاش ٬آمبولی کرد و رفت تو کما .................... دوتا بچه داره... دکترها فقط می گویند دعا کنید. لطفا دعا کنید.
-
خرید خانه
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 12:22
هنوز دوسال نشده این خانه را خریدیم...اما بخاطر یک سری معایب تصمیم گرفتیم خانه را بفروشیم.منو و آقای همسر یکدفعه این تصمیم را گرفتیم و اصلا زیاد به عملی شدنش فکر نکردیم . پس اندازمون زیاد نبود اما گفتیم کمی هم قرض می گیریم اگه لازم شد طلا هم می فروشیم. خانه فروخته شد. چند تا خانه را پسندیدم که هر کدوم به یک علتی نمی شد...
-
تسلیت
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 14:23
برسان باده که غم روی نمود٬ ای ساقی این شبیخون بلا باز چه بود٬ ای ساقی عذرای عزیزم با خبر شدم که برادر عزیزتان دراثر سانحه تصادف به هنگام اعزام مریض دار فانی را وداع گفتند. می دانم هنوز داغ رفتن پدرت خوب نشده و باز ... میدانم تحملش سخت است همه را میدانم .... عزیزم تسلیت واژه کوچکی است در برابر غم بزرگ شما. آرزو می کنم...
-
بازآمد بوی ماه مدرسه
شنبه 1 مهرماه سال 1391 14:49
وقتی عماد پیش دبستانی بود خودم روز اول بردمش مدرسه. وقتی عماد رفت کلاس اول ٬روز اول خودم بردمش مدرسه. و توی این روزها نبودن همسر را در کنارمون به شدت حس می کردم.وقتی می دیدم بعضی ها بچه هاشونو خانوادگی آوردن مدرسه از پدر بزرگ بگیر تا عمو و خاله و خلاصه کل فامیل .... اما امسال نتونستم روز اول کنارش باشم .آقای همسر...
-
گوشم بدهکار است
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 11:48
۱.آقای همسر رفتن خرید .بعد با کلی پلاستیک و...برمیگردن خانه ٬پلاستیک ها را کف آشپزخانه ولو می کنن و میان بیرون .رو به من میگه:تا اینجا ش با من بود بقیه اش با شما. منم از فرصت استفاده می کنم و دخملو میارم میدم دستش میگم:منم نه ماه زحمت کشیدم تا اینجاش با من بود بقیه با شما :دی. ۲.دارم خانه را تمیز می کنم .یه پارچه...
-
گذشته ها گذشته
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 00:35
مامانم تعریف کرد که در گذشته های نه چندان دور وقتی زایمان می کردن سه روز توی بیمارستان بستری می شدن و در این سه روز از بچه هم خبری نبوده .یعنی به مادر اجازه میدادن چند روزی استراحت کنه و انرژی از دست رفته اش را کمی باز یابد بعد بچه را میدادن دستش .مامانم میگه الان تا خانم ها زایمان میکنن بچه را میارن و میگن پاشو بشین...
-
آنچه گذشت...
سهشنبه 24 مردادماه سال 1391 18:51
وقتی قبول میکنی مادر باشی یعنی اینکه قبول کردی قلبت بیرون از بدنت بتپه . وقتی قبول میکنی برای بار دوم مادر بشی یعنی قبول میکنی که قلبت بیرون از بدنت به دو تکه تقسیم بشه و بازهم بتپه . ۲۸ تیر روز قبل از عملم اون روز خودم به شدت استرس داشتم.دلم میخواستم تو خودم باشم کسی بهم گیر نده حتی حرف هم نزنه .در عین حال باید لوازم...
-
زنده ایم هنوز
جمعه 6 مردادماه سال 1391 14:02
سلاممممممممم من برگشتم از همه عزیزانی که کامنت گذاشتن و تبریک گفتن بسیار سپاسگزارم. ببخشید در حال حاضر نتونستم کامنت ها را پاسخ بدم فقط تایید شدن. جالب این بود که اولین کسی که بعد از عمل پیام داد از دوستان مجازی بود هر چند هنوز فرصت نشده همدیگر را از نزدیک ببینیم .دلژین عزیزم ممنون که به یادم بودی. و دوم کامنتی که...
-
دنیا سلام
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 06:30
دوستم ساعت یک نیمه شب پیام داده ...زائیدی؟ من:حالا چرا نصف شبی یادت افتاده؟ فرداش زنگ زده و کلی حرف زدیم بعدش میگه نصف شب نگرانت شده بودم فلانی را که می شناسی...آره حامله بود راستی زایمان کردن؟میگه نه..هنوز زوده .میگم اون که زودتر از من باردار شده بود؟ بعد کلی طفره رفتن میگه هفته اول ماه نهم بچه اش بخاطر افت فشار خون...
-
حال این روز های من
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 10:24
حال این روز های من نشستن توی خانه و انتظار کشیدن... وگاهی نفهمیدن حماقت به این بزرگی... و گاهی حس عمیق مادرانه... و گاهی شناختن بهتر اطرافیان... وگاهی بریدن و بریدن... چی گفتم ... سه تا خواهر دارم اما تو این مدت فقط یکی از خواهرنم مدام زنگ میزنه هوس چی کردی برات بپزم؟؟؟ خانه را جارو نکنی ها کار داشتی زنگ بزن امروز...
-
قورمه سبزی نگاه کنید
شنبه 3 تیرماه سال 1391 14:24
مجری یکی از برنامه های تلوزیون داره شبکه های داخلی را با خارجی مقایسه میکنه در این بین یک مثال میزنن شبکه های خارجی و برنامه هاشون مثل یک پیراشکی هستند که به نظر خوشمزه هستن و زود اشتها را کور می کنن یا مثل فست فود که هیچ خاصیتی ندارد . اما برنامه های شبکه های داخلی مثل یک قورمه سبزی هستن که عطرشون و طعمشون و خاصیتشون...
-
خانه ای از شن وماسه
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 11:06
سال ها قبل وقتی می رفتم دبیرستان یک خانه نزدیک مدرسه امون بود که من مدل و سبکشو خیلی دوست داشتم.خانه با نمای آجری با یک حیاط بزرگ پراز درخت های قدیمی و یک حیاط کوچیک پشت ساختمون که دورش میله زده بودن و توی این حیاط از بیرون هم پیدا بود با یک درب چوبی وچون نبش کوچه و خیابان قرار داشت چند تا در توی کوچه داشت و یک در هم...
-
ده سال گذشت
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 11:58
ده سال ازبا هم بودنمان گذشت به همین سادگی ده سال که گاهی با عشق گذشت و گاهی بی عشق گاهی با خوشی گذشت و گاهی از سر اجبار یک دهه با هم بودن و با هم نبودن نمی دونم عاشقم یا فکر میکنم عاشقم گاهی هستم و گاهی فکر میکنم هستم و گاهی مجبورم که باشم این است قانون زندگی وقتی چشمهایت را می خوانم عاشقم و عاشقی هر وقت چشمانت حرفی...
-
تعطیلات
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 00:13
تعطیلات تابستان عماد شروع شده.یعنی اینقدر که من خوشحالم و احساس سبکی میکنم فکر نمی کنم خودش خوشحال باشه. یک سال پر استرس گذشت...چرا پراسترس؟؟!! قبلا هم گفتم عماد مدرسه هوشمند دو زبانه می رفت و این یعنی هر روز صبح ساعت ۷ از خانه خارج می شد و ساعت ۴:۳۰بعدازظهر بر می گشت...خسته و وارفته... و من هر روز عذاب وجدان داشتم...
-
مستقیم بهشت
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 22:46
این روزها که میگذرند...بسیار کند و نفس گیر... شب ها منتظر روز هستم و روزها منتظر رسیدن شب... سختی این روزها برای من با داشتن دیسک کمر دو چندان است... هر شب تا صبح نیم ساعت به نیم ساعت باید تغییر وضعیت بدهم اگه در این میان در خواب عمیقی فرو بروم از درد بیدار می شوم... دیشب وقتی داشتم خواب شیرینی میدم ناگهان درد پاهام...
-
اولین دیدار
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 00:10
کمتر از دوماه دیگر وبلاگ ما سه ساله می شود.در این سه سال که اینجا هستم هیچوقت قسمت نشد دوستان مجازی را از نزدیک ببینم. همیشه دوست داشتم این انفاق بیفته ولی نیفتاد. تا روز جمعه ۱/۲/۹۱که با دوستان مجازی قرار دیدار گذاشتیم تا برای شام تشریف بیارن خانه ما... کمی استرس داشتم البته بیشتر می ترسیدم نتونم به موقع همه چیز را...
-
عسل
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 13:13
وقتی بعضی ها در مورد اسم انتخابی من نظر میدهند و اسم عسل را دوست نداشتنی میدانندبیشتر مصمم می شوم که اسم دخترم را عسل بگذارم. نمیدانم این لجبازی است.خودخواهی است یا... اما فکر میکنم با این همه درد و رنجی که مادر میکشد انتخاب اسم حداقل سهمی است که می توان به اوداد. وقتی به این فکر می کنم چه چیزی میتواند این همه سختی را...
-
چی صدا کنم ترا
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 13:06
خواهران گرامی چند روزیست رفتن کیش....اگه پای این جوراب صورتی در میون نبود منم الان کنار سواحل جزیره کیش در حال خوش گذرانی بودم... خواهرم زنگ زده کلی لباس خوشگل برای نی نی اینجا هست بخریم..گفتیم بخرید..گفتن البته براش سوغاتی خریدیم اما دلمون نمیاد لباسای به این خوشگلی راببینیم و راحت از کنارشون بگذریم. خدا شانس بده...
-
جوراب های صورتی
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:25
سلام سال نو مبارک همراه با بهترین آروزها برای همه دوستان... تصمیم نداشتم اول سالی این پست را بذارم اما جناب همسر دو پست است که قول داده ما آپ کنیم ولی تا حالا نشده. یک هفته قبل از سال نو عماد حسابی مریض شد جوری که دکتر پیشنهاد داد بستریش کنیم اما دم عیدی اینکار را نکردیم خدا را شکر الان حالش خوبه. نمیدونم چرا سبزه های...
-
پول بهتر است یا ثروت؟!!!
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1390 00:49
یادمه توی دوران دبیرستان موضوع انشای ترم آخرمون این بود علم بهتر است یا ثروت ...وقتی دوستم از سر جلسه امتحان امد بیرون من روی چکنویسش نگاه کردم دیدم نوشته پول بهتر است از ثروت!!... و اینو تا آخر هی تکرار کرده بود من از خنده مرده بودم... خودش تازه متوجه شد و رفت به دبیر مربوطه گفت چه اشتباهی کرده و اونم ازش پذیرفت......
-
تلخ و شیرین
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1390 00:11
نمی دونم چرا بعضی وقت ها آدم هی خاطرات گذشته را شروع می کنه زیر رو کردن . هی زیر رو می کنه تا توی یک نقطه دوباره حس گذشته براش زنده می شه٬گاهی تلخ و گاهی شیرین... اما نمی دونم چرا من همیشه اینجوریم مخصوصا توی یک دوره زمانی خاص٬ شروع می کنم زیر رو کردن خاطراتم (مخصوصا نزدیکای عید)گاهی بعضی ها را واسه همیشه دور میریزم و...
-
جایزه های سریالی
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 01:37
هنوز مدتی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که عماد گیر داد به همه بچه ها جایزه دادن منم جایزه میخوام. منم ماندم از کار این خانواده ها بابا اجازه بدین سال شروع بشه!!! ما هم یه جایزه تهیه کردیم و دادیم مدرسه... بعد از مدتی عماد هر روز با یک کارت آفرین یا سیصد آفرین و شاید هزارو سیصد آفرین میومد خانه و می گفت خانم گفته هر...
-
آیا همین نزدیکی ها کسی نیاز به کمک ندارد؟؟
سهشنبه 27 دیماه سال 1390 12:20
توی هفته گذشته یک روز آقای همسر برای معاینه دانش آموزان یکی از مدارس استثنایی شهرمون به آنجا رفت. حدود ۶۰ دانش آموز پسر که از نظر هوشی درحد آموزش پذیر هستند. آقای همسر وقتی آمد خانه گفت همه اون بچه ها مشکل داشتن و لازم بود که آزمایش بدن٬ ولی هر بار می خواستم براشون آزمایش بنویسم مربی بهداشت مدرسه می گفت :آقای دکتر...